۱۳۹۱ فروردین ۱۸, جمعه

قبله‌

سال‌ها ست که دیگر روی زمین نماز نمی‌خواند. پادرد و کمردرد امان‌اش را بریده. روی صندلی می‌نشیند و نشسته نماز می‌خواند. قبله به سمت گوشه‌ی اتاق است. صندلی را مورب جلوی تخت‌اش می‌گذارد و جانماز را روی تخت پهن می‌کند. این‌جوری رکوع‌ها و سجده‌های‌اش را راحت‌تر انجام می‌دهد.
آن‌شب دل‌درد بدی داشتم. به خودم می‌پیچیدم. هرچه که دانش از داروهای گیاهی و جوشانده‌ها داشت به‌کار بسته بود و دل‌دردم کمی آرام گرفته بود. بی‌جان روی تخت‌اش دراز کشیده بودم. وقت نمازش رسیده بود و پاهای‌ من جای جانمازش بودند. نای تکان‌خوردن نداشتم، ولی منتظر بودم چیزی بگوید تا پاهای‌ام را کمی جمع کنم، یا حتا از آن‌جا بلند شوم و قبله‌اش را رها کنم. چیزی نگفت. پتو را کمی کنار زد و جانمازش را همان‌ لبه‌ی تخت پهن کرد، به سمت پاهای من.

۲ نظر:

  1. الاهی قربون اش برم!

    جز دقت، «روراستی و یک‌رنگی»'ت هم هست که نوشته‌ها'ت'و گیراتر می‌کنه.

    پاسخحذف
  2. منم که ایران بودم دوست داشتم بعد از ظهر ها روی همون تخت باریک، کنارش بخوابم و هر بار قبله همونجا بود...

    پاسخحذف