۱۳۹۷ اسفند ۲۹, چهارشنبه

لعنت بر روز پدر و مادر و‌ مخلفات

به خانه که می‌رسیدم با آن پژوی آخوندی‌اش، که روزگاری مثل مهر سرنوشت بر پیشانی زندگی‌مان نشسته بود، منتظر بود تا از اتوبوس پیاده شوم و خستگی سفر را در آغوش تنهایی ممتد او، در ماشینی مملو از دود سیگار و صدای حمیرا زمین بگذارم، در دل تصویری که هیچ‌‌وقت دست نمی‌خورد، کم و زیاد نمی‌شد. و من نمی‌دانم چرا آن‌قدر ناتوان بودم در جدی گرفتن آن آغوش. چرا آن‌قدر غریبی می‌کردم با آن تصویر. تصویری که سال‌ها بود می‌شناختم.