۱۴۰۱ آبان ۲۳, دوشنبه

تو چو روی باز کردی درِ ماجرا ببستی

سال ۷۶ رای‌اولی بودم و به امید براندازی به خاتمی رای دادم. سال ۸۰ با اکراه به او رای دادم چون به اندازه‌ی کافی برانداز (بخوانید اصلاح‌طلب) نبود. در دوران دانشجویی عضو هر گروه و نهادی بودم که می‌شد در آن‌ها علیه حاکمیت مبارزه‌ی سیاسی کرد. سال ۸۴ رای ندادم. حتی با کشیده‌شدن انتخابات به دور دوم و اجماع خیلی از همفکرانم روی رفسنجانی، رای ندادم. تحریمی بودم. آن سال‌ها در خمودگی و رکود گذشت، تا رسید به ۸۸. باز هم قصدم رای ندادن بود. بعد هم که با تلاش دوستانم راضی به رای دادن شدم، دلم با موسوی نبود. به نظرم به اندازه‌ی کافی با نظام زاویه نداشت و بعد که معلوم شد کروبی هم آمده -با تیمی که براندازتر از تیم موسوی به نظر می‌رسید- با خیال براندازی به او رای دادم. حتی به بچه‌های ستادش برای تبلیغات کمک می‌کردم. با فضایی که در ستاد غالب بود و با نظرسنجی‌های ساختگی شورانگیزشان، غرق در توهم بودیم که کروبی رای می‌آورد. موسوی هم نه، کروبی. همان که کل آراءش سیصد و خرده‌ای هزارتا بود. خب طبیعتا ما هم مثل طرفداران موسوی، دنبال رای‌مان بودیم. 
در بیشتر روزهای بعد از انتخابات در خیابان بودم، با شلوار شش‌جیب برای کارت تلفن و کلید و فندک و سیگار و روزنامه (برای سوزاندن و دفع احساس سوزش گاز اشک‌آور). موبایل در ساعت‌های اعتراض آنتن نمی‌داد و وسط معرکه باید تلفن عمومی پیدا می‌کردم و با مادرم تماس می‌گرفتم تا از نگرانی دربیاید. و شب که تلفن‌ها وصل بود، دوباره با خانه تماس می‌گرفتم و گزارش اتفاقات را به گوش پدرم می‌رساندم که از وقتی به یاد داشتم در انتظار رفتن جمهوری اسلامی بود و آن ماه‌ها چه به من و خواهرم افتخار می‌کرد. شب‌ها پای گزارش‌های وبلاگ آق بهمن بودیم و خبرهای بی‌بی‌سی فارسی که آن روزها داشت جایش را بین معترضان باز می‌کرد. فردا هم دوباره با مشت‌های گره‌کرده به خیابان می‌رفتیم و با صدای بلند و با آرزوی براندازی، مرگ بر دیکتاتور می‌گفتیم. من البته هیچ وقت علیه غزه و لبنان شعار ندادم. هیچ وقت با شعارهای توهین‌آمیز همراهی نکردم. هیچ وقت از آسیب به اموال عمومی دفاع نکردم. هیچ وقت حتی به پلیس بی‌احترامی نکردم (خیلی‌های دیگر هم همین‌طور بودند. اصلا کم‌تعداد نبودیم). با فهم آن موقعم که به شدت تحت‌تاثیر اصلاح‌طلبان، کانالیزه و هدایت شده بود و البته با مسئولیت شخصی خودم و نه از سر طرفداری، رهبر را دیکتاتور می‌دانستم و می‌خواستم او را از جایگاهش پایین بکشم. و خوب می‌دانستم اسم این خواست، براندازی است نه اصلاح‌طلبی. حالا هم خوب می‌فهمم که اصلاح‌طلبی اسم رمز براندازی بود و خواست اصیل و متین اصلاح، چه خائنانه توسط خیلی از به‌اصطلاح اصلاح‌طلبان سوخت و به باد رفت. 
از اوایل دهه‌ی نود که شور جنبش فروکش کرده بود، ذره ذره سفری را شروع کردم به بخش‌های پنهان اتفاقات سیاسی و اجتماعی سی سال اخیر. آراء و عقاید اصلاح‌طلبان و اصول‌گرایان و ملی‌گرایان و معتدلان و براندازان را مرور کردم. مواضع‌شان را درباره‌ی اتفاقات روز، آزادی عقیده و بیان، اجزای مختلف حاکمیت، درباره‌ی رهبر و رییس‌جمهور، اختیارات و مسئولیت‌هایشان، سیاست خارجی، رویدادهای بزرگ جهانی، همه را با وسواس پیدا می‌کردم و مقایسه می‌کردم. و بعد، انسجام و یکپارچگی این مواضع در طول زمان و در دوران مسئولیت، و تفاوت بین این مواضع در دوران مسئولیت و بعد از آن را بررسی می‌کردم. درباره‌ی نگاهشان به فلسطین که برایم خط قرمز بود، نگاهشان به کشورهای منطقه، به تحریم‌ها، به منافع ملی، به اقتصاد، به اقتصاد که به عنوان یک بچه‌ی کارگر، تا سی سالگی اصلا به آن فکر نکرده بودم. اصلا نقش‌اش را در مناسبات جهان ندیده بودم. و بعد، تازه رسیدم به امپریالیسم ‌و استعمار و تاثیری که در شکل‌گیری مناسبات امروز جهان و مشخصا منطقه‌ی ما داشته و دارد و تغییرشکل‌هایی که در این صد سال پیدا کرده است.
در طول دهه‌ی نود، انگار تازه سرم را بلند کرده بودم و مسائل را از زاویه‌ای دیگر، از منظری بیرونی‌تر و بزرگ‌تر نگاه می‌کردم. کم کم داشتم از چارچوب‌های تنگ نزاع‌های داخلی بیرون می‌آمدم. انگار در پیدا کردن نسبتم با ایران و انقلاب و نظام سیاسی حاکم از یک طرف و نظم مسلط در جهان از طرف دیگر، در میانه‌ی یک سفر قهرمانی بودم و البته خیلی ساکت، خیلی گیج، خیلی ترسیده. هر چه بیشتر می‌گذشت، ترس از فهمیدن چیزهایی که نمی‌خواستم بپذیرم، جایش را به بغض می‌داد. بارها نشستم و به حال خودم و مردم و کشورم و قهرمانانش که تا آن سال‌ها عموم‌شان برایم ضدقهرمان بودند گریه کردم. در سال‌های پایانی دهه‌ی نود، بغض به خشم رسید. نیاز به در میان گذاشتن پیدا کردم ولی زبانم برای گفتن و دستانم برای نوشتن، کم می‌آورد. اصلا بلد نبودم برای دیگران بگویم چه می‌فهمم، چرا این‌جوری می‌فهمم، از کجا به اینجا رسیده‌ام. مثل بچه‌ای که زبانش برای بیان منظورش کفایت نمی‌کند و فریاد می‌زند. هنوز هم بلد نیستم و هنوز هم خشمگینم و تصور می‌کنم روزی آرام خواهم شد که از این لکنت عبور کنم و بتوانم با دیگران حرف بزنم. 
خلاصه که بعد از نزدیک یک دهه سرگردانی، جایی فرود آمدم که مشخصه‌ی اصلی‌اش که جرات و توان بیانش را دارم، برانداز نبودن و باور عمیق به اصلاح از درون است. با این‌که هنوز در سفرم ولی دیگر به نقطه‌ی آغاز برنمی‌گردم. دیگر برانداز نیستم اما نه به خاطر این‌که از براندازی ناامید شده‌ام یا امکانش را مهیا نمی‌بینم یا دیگر نقدی جدی به حاکمیت ندارم. با اشراف نسبی به ضعف‌ها، ناکارآمدی‌ها، صلب‌اندیشی‌ها، منفعت‌طلبی‌ها، خطاهای کوچک و بزرگ و فساد گسترده در حاکمیت، هم در سطح فردی و هم سیستمی، دیگر برانداز نیستم. بنابراین نه بی‌خبرم، نه جوزده، نه چشمانم را روی ظلم بسته‌ام، نه نقدهایم را فراموش کرده‌ام و نه روحیه‌ی حق‌طلبی‌ام را از دست داده‌ام. اینجا ایستاده‌ام چون با فهمی که از سازوکار جهان دارم، تا اطلاع ثانوی، تا رسیدن به فهمی تازه، جای درستی می‌دانمش. هزینه‌ای هم که برایش می‌دهم بی‌اعتبار شدن پیش خانواده و دوستان و همکاران و آشنایان است. مهم نیست؟ چرا، برای من که خیلی مهم است. من آدم مهرطلبی‌ام. دلم می‌خواهد همیشه مورد محبت و تایید باشم. از تایید شدن انگیزه‌ و شور زندگی می‌گیرم و واقعا رنج می‌برم از این بی‌مهری و بی‌توجهی یا مورد خشم و غضب و انتقاد قرار گرفتن. به خصوص این‌که به چیزی ماورایی هم باور ندارم تا در آن بیاویزم. ناظری، شاهدی که بتوانم در لحظه‌های تنهایی، حضورش را فرابخوانم و قوت‌قلب بگیرم. راستش این روزها فکر می‌کنم یکی از کارکردهای دین‌داری، جسارت همرنگ نشدن با اکثریت از ترس تنهایی و بی‌آبرویی و انگشت‌نما شدن است. ولی چاره چیست. واقعیت امروز زندگی من هم این است.