۱۳۹۹ آبان ۴, یکشنبه

کاش آن‌هایی که هر روز اخبار تجاوز و خودکشی و ویرانی و مرگ را منتشر می‌کنند حواس‌شان بود که بخشی از پروژه‌ی نابودی ایران‌‌اند و دارند سوخت ماشین جنگ داخلی و فروپاشی کشور را تامین می‌کنند. کاش یک بار از خودشان می‌پرسیدند عجیب نیست هر روز که چشم باز می‌کنیم با حادثه‌ای مواجه‌ایم که به سرعت تبدیل به یک بحران ملی می‌شود؟ طبیعی‌ست که طی چند سال به وضعیتی برسیم که هر روزمان بحران باشد؟ کاش از خودشان می‌پرسیدند نقش رسانه‌های سودجو و وحشی خارجی در دامن زدن به مصائب ما چقدر است؟ کاش‌ الفبای مطالبه‌گری را بلد بودند و فرق بین حمله به امید آدم‌ها و تلاش برای تغییر اوضاع را می‌دانستند. کاش مبارزان، قبل از فعالیت مستمر در جبهه‌ی شبکه‌های اجتماعی، تامل هم می‌کردند و با کرکس‌هایی که منتظرند جسد این کشور و مردمانش به زمین بیفتد هم‌دست نمی‌شدند. چه روزهای عجیبی را می‌گذرانیم. چه تصویر هولناکی پیش رویمان است.

بعدنوشت:
تا می‌گویی باید مراقب بود کنش‌هایمان کل کشور را به باد ندهد، باید پاسخگوی همه‌ی رفتارهای جمهوری اسلامی در گذشته و حال و آینده در داخل و خارج از کشور باشی. 
می‌دانم تنها رویکرد موجه و قابل قبولی که همدلی دیگران را برمی‌انگیزد این است: جمهوری اسلامی‌ست که کل کشور را به باد داده و ما دیگر هیچ، مطلقا هیچ مسئولیتی در قبال رفتارهایمان نداریم و آزادی بیان هم حق ماست و باید تا می‌توانیم از آن استفاده کنیم و سر تا پایشان را گل! بگیریم و اگر کسی بگوید مسئولیتی متوجه ما هم هست، حتماً دارد روی همه‌ی فساد و بی‌کفایتی و ظلم حاکمیت ماله می‌کشد و نمی‌فهمد ما مردمان مظلوم عالم چقدر رنج‌کشیده‌ایم و الان فقط و فقط می‌توانیم هوار بزنیم و همه چیز را به هم بریزیم و بساط ظلم و بی‌عدالتی را برای همیشه از کشورمان جمع کنیم. 

چقدر فهمیدن دیگران برایم سخت شده. از همه دورم. دلم می‌خواهد بروم گوشه‌ای گم شوم و هیچ چیز نبینم و نشنوم. ولی هم‌زمان می‌فهمم که رسیدن به این نقطه، این نقطه‌ی بیگانگی با دیگران، نقطه‌ای که نمی‌خواهی حتی با عزیزانت حرف بزنی، یعنی رسیدن به همان جایی که قرار بوده برسی. جایی که هزار تکه شویم. که آن‌قدر از هم دور شده باشیم که سرنوشت‌مان را از هم جدا ببینیم و این یعنی آغاز متلاشی شدن. چقدر تلخ است که حتی نمی‌توانی با خیال راحت و بدون عذاب‌وجدان بروی و گم و گور شوی. چون رسانه‌های سرتاپا مسلح‌شان از دلسردی ما از هم، از نیازمان به نبودن و ارتباط نداشتن هم بمبی می‌سازند و بر سرمان می‌کوبند. چقدر دوستی در این زمانه سخت شده و چقدر همین سخت شدن ترسناک است.

۱۳۹۹ مهر ۱۲, شنبه

خلق را تردیدشان بر باد داد

بچه که بودم جهان به دوگانه‌ی روشنی تقسیم می‌شد: ما و مردما. ما که خب خودمان بودیم. خانواده‌ی خودمان. مردما هم همان مردم بودند که احتمالا دوباره جمع بسته شده بود و مردم‌ها شده بود و بعد هم مثل باقی کلمات جمع، در زبان گفت وگو «ه»ش افتاده بود. شاید هم مردمان بود و «ن»ش افتاده بود. تمام ارزش‌هایی که در آن سال‌ها لازم بود به آن‌ها پای‌بند باشیم، با قرار گرفتن در این دوگانه به سرعت و سهولت منتقل می‌شدند، با صرف انرژی کمی برای توضیح دادن و توجیه کردن و دلیل آوردن. وسعت ارزش‌ها به اندازه‌ی تمام موقعیت‌های تصمیم‌گیری و انتخاب بود، از اصول و ارزش‌های مذهبی گرفته که طبیعتا بنیادها را تشکیل می‌دادند تا معیارها و ارزش‌های زیبایی‌شناختی. بعضی لباس‌ها مال مردما بود، یا بعضی مدل موها یا حتی بعضی گل سرها (مثلا مدتی طول کشید تا کلیپس به عنوان یکی از ابزارهای جمع کردن مو پذیرفته شود). در واقع همه چیز می‌توانست به‌راحتی در یکی از این دسته‌ها قرار گیرد. و قرار می‌گرفت. انتخاب‌ها ساده بودند. به فکر کردن نیاز چندانی نبود. اگر کسی برچسب مردما می‌خورد بیچاره می‌شد. نه این‌که کسی عامدانه او را بیچاره کند. خودش از درون له می‌شد. حس می‌کرد به جایی پرتاب شده که فرسنگ‌ها با جایی که قبلا بود فاصله دارد. هبوط از دیار خوبی و زیبایی به سرزمین بدی و زشتی. تمام تلاش‌اش صرف از بین بردن این برچسب می‌شد. و البته زیاد هم اتفاق نمی‌افتاد. رفتارها کنترل می‌شدند. به تدریج خودمان تبدیل به کسی می‌شدیم که اجازه نمی‌داد شبیه مردما شویم و اگر مدارج ترقی را به‌درستی طی می‌کردیم، می‌شدیم کسی که دیگران را در میزان دوری و نزدیکی ارزیابی می‌کرد.
این‌طوری بزرگ شدن کار بزرگ‌ترها را در تربیت ساده کرده بود. اگر طبق همان معیارها بزرگ شده بودی و همان‌ها را هم درونی کرده بودی و آماده بودی تا به نسل بعد منتقل کنی، کار تو هم ساده بود. اما وقتی در نوجوانی یا جوانی همه‌ی آن‌ها را کنار می‌گذاشتی، تازه اضطراب‌هایت در تصمیم‌گیری شروع می‌شد. می‌دیدی جوان شده‌ای و چیزی نداری تا برایت نقطه‌ی اتکا باشد. در موقعیت‌هایی قرار می‌گیری که نمی‌دانی چگونه باشی، چطور حرف بزنی، چه بپوشی، چگونه رفتار کنی. برای تک تک این موقعیت‌ها باید خودت از اول تصمیم بگیری. به نظر کار ساده‌ای است، آدمیزاد است و عطش آزادی و انتخاب. ولی امان از روزی که می‌بینی میانسال شده‌ای و هنوز برای تصمیم‌گیری در جزئی‌ترین موقعیت‌ها مرددی. بی متر و معیار همه‌ی موقعیت‌های زندگی به اندازه‌ی شب امتحان اضطراب‌آورند.