۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه

تب و محبت

تب و لرز داشتم و نرفتم مدرسه. بچه‌ها زنگ زدند و یکی یکی خواستند با من حرف بزنند. شیوه‌ی خاص هر‌کدام برای ارتباط با معلم مریض‌شان برای‌ام فوق‌العاده بود. شیوه‌ای هماهنگ با تمام حرکات و رفتارهای پیشین‌شان در ارتباط برقرار کردن.
مسیح از کرمی که توی باغچه پیدا کرده بودند، گفت. حنانه توبیخ‌ام کرد که: کی بهت اجازه داده مریض شی! علی پرسید: امروز می‌تونیم بریم پارک؟ احسان گفت: فردا و پس فردا نه، سه‌شنبه که بیای، یه چیزی درست کردم بهت نشون می‌دم. متین روشن و مستقیم پرسید: تب کردی خاله؟ رفتی دکتر، تب‌ات و اندازه گرفت، زنگ بزن به من بگو! مهدیه گفت: صدات پای تلفن چقدر شبیه صدای مامان‌ام اه! امیرمهدی گوشی را نگرفت.
الان خیلی بهتر ام. تب‌ام پایین آمده.
محبت حال آدم را خوب می‌کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر