۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه

امان از ترس!


با درخواست‌های پی‌گیرانه‌ی بچه‌ها، برای مدرسه همستر گرفتیم. من از حیوانات جنبنده خیلی می‌ترسم. این ترس کاملا غیرقابل کنترل و شدید است. در واقع یک‌جور فوبیا یا ترس بیمارگون است. وقتی همستر آمد، فکر کردم بهتر است در این مورد بی‌خیال افشای حقیقت شوم و از وجود این ترس به بچه‌ها چیزی نگویم و خودم را دست جریان حوادث بسپارم. خدا را چه دیدی! شاید لازم نشد خودم را لو بدهم. چند روزی که گذشت بچه‌ها کم کمک به وجود رگه‌هایی از دوری‌گزینی من از همستر (اسم‌اش دودو است) پی بردند. ولی هنوز ماجرا در آن حد جدی نشده بود که واکنش‌های کاملا طبیعی و بی‌اختیار مرا در مقابل این جانور کوچولو ببینند. امروز ولی بالاخره دست‌ام رو شد.
نمی‌دانم چرا دیدن معلم در وضعیت‌های طبیعی این‌قدر لذت‌بخش است (خاطرات بچگی‌های خودم را خوب یادم هست). بچه‌ها از من تصویر آرامی دارند که اوج و فرودهای هیجانی عریانی ندارد. مواجهه‌ی مستقیم امروز با جناب همستر، این تصویر را بدجور دست‌کاری کرد. فریادهای بی‌اختیار من وقتی همستر را به سمت‌ام می‌آوردند و پرش‌های سریع و ناگهانی‌ام (که نه‌تنها در زنگ‌های ورزش راهنمایی و دبیرستان، که موقع فرار از دست نیروهای ضدشورش، وقتی باید از نرده‌های خیابان آزادی رد می‌شدیم هم در خودم سراغ نداشتم!)، با آمیزه‌ای از ترس و خشم و لبخند، خوراک خنده‌های امروز‌شان بود.
می‌توانم پیش‌بینی کنم که این خنده‌ها آن‌قدر ادامه پیدا می‌کنند تا فوبیای من درمان شود!

۱ نظر:

  1. وااااااااااااااااو عالیه :)
    البته من با دیدن عکس دست درگردنت با اقا شتره همین حس بهم دست داد D:

    پاسخحذف