خبری خواندم در مورد پسربچهی ۴ سالهای که مورد خشونت مادر و پدرش قرار گرفته و تا حد مرگ آسیب دیده. پیش خودم فکر کردم موقعی که داشتند او را میزدند، واکنش همسایهها چه بوده. به محل سکونتشان فکر کردم. میخواستم خودم را توجیه کنم که کجای این شهر زندگی میکنند که صدای هیچکس در نیامده. چون طبیعتا همچین ضرب و شتمی نمیتوانسته بی سر و صدا بوده باشد.
توی محلههای پایینتر که شنیدن این صداها عادی و روزمره است. اینجا که من هستم، هرازگاهی صدای جیغی میآید. جیغ آدم بزرگی که مستاصل شده و در وضعیت استیصال هرکاری ممکن است بکند، یا بچهای که مورد آزار و اذیت قرار گرفته و از سر بیپناهی فریاد میزند. جیغی که از نظر من میتواند خطرناک باشد. هربار که میشنوم هراسان میروم سمت پنجره، به امید اینکه کسی را نگران ببینم و به او بپیوندم و کاری بکنم. اما انگار هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. پشت هیچ پنجرهای کسی نایستاده و بهنظر نمیرسد چیزی در دل کسی تکان خورده باشد.
در محلههای بالاتر هم که ظاهرا شنیدن اینجور صداها زیاد عادی و روزمره نیست، کسی به کار کسی کار ندارد. حریم خصوصی زندگی آدمها و آبرویشان و در واقع، کلاس و ژست زندگی مدرن برای دو طرف، هم خانوادهای که صدای فریادشان بلند است و هم خانوادهای که این صداها را میشنوند، مهمتر از این است که کسی به خودش اجازه بدهد و مداخلهای بکند.
نتیجه اینکه هر کجای این شهر بی در و پیکر که زندگی کنی، صدای کسی در نمیآید.
نمیخواهم ماجرا را همینجا مخدومه (مختومه) اعلام کنم و این نتیجهی تلخ را، دستکم در ذهن خودم نهایی فرض کنم. فکر میکنم حتما باید راههایی باشد برای مداخله. من اگر تنهایی زورم نمیرسد، باید مراکز مربوط به اینجور حوادث را شناسایی کنم و بهموقع از آنها کمک بخواهم. الان سعی دارم بخشهای سازندهی روانام را به کمک فرابخوانم، درحالی که کمی آنطرفتر، بخشهای ناامید و مخرب بهسختی مشغول کار اند. فکر میکنم مثلا اینجور مراکز چهکار میتوانند بکنند. وقتی خانوادهای بنیانهای آسیبدیدهای دارد و هر کدام از مسایلاش را که نگاه کنی با هزار مسالهی دیگر پیوند خورده و ضرب و شتم، بخش جدانشدنی زندگیشان است، چه میشود کرد؟ اگر این خانواده اصلا با همین روشها خانواده شده باشد و به ثبات رسیده باشد چه؟ اگر سوژهی مورد آزار بچهی چنین خانوادهای باشد، حاضر است خانوادهاش را رها کند و سرپرستی خانوادهی دیگری را بپذیرد؟ میتواند از محبتهای مادرش چشم بپوشد؟ مگر بین آنها تعلق روانی بهوجود نیامده؟ بالاخره مادری که میزند هم حتما زمانهایی هست که مهربان باشد. بچه ممکن است هربار بعد از کتک خوردن همه چیز را فراموش کند و دوباره به مهربانیهای مادرش دل ببندد. اگر فراموش نمیکرد که انقدر مکرر کتک نمیخورد. چهجوری میشود به او حالی کرد که این اتفاق ممکن است بارها و بارها تکرار شود و روزی برسد که جای سالمی در ذهن و تن تو باقی نمانده باشد.
اگر سوژه یکی از همسران باشد چه؟ آنها که دیگر آدم بزرگ اند. خودشان میتوانند با پای خودشان بروند و شکایت کنند. چرا تا الان نرفتهاند؟ یعنی فقط به خاطر این است که اینجور مراکز را نمیشناسند؟ بهخاطر این نیست که از نتیجهی کار ناامید اند و فکر میکنند بعد از شکایت و شکایتکشی آخر باید برگردند و با همین آدم زیر یک سقف زندگی کنند؟ یا اصلا سبک زندگیشان شده کتک خوردن و آشتی کردن. همدیگر را هم دوست دارند. جور دیگری هم بلد نیستند زندگی کنند...
میدانم هیچکدام این فرضها کافی نیستند برای اینکه نسبت به صدای فریاد یک آدم بیتوجه بمانیم. اما باید راهی پیدا کرد تا بدون جوگیر شدن و احساساتی شدن و بدون دستمالی کردن و لوث کردن ماجرا کاری کرد. این سخت است.
توی محلههای پایینتر که شنیدن این صداها عادی و روزمره است. اینجا که من هستم، هرازگاهی صدای جیغی میآید. جیغ آدم بزرگی که مستاصل شده و در وضعیت استیصال هرکاری ممکن است بکند، یا بچهای که مورد آزار و اذیت قرار گرفته و از سر بیپناهی فریاد میزند. جیغی که از نظر من میتواند خطرناک باشد. هربار که میشنوم هراسان میروم سمت پنجره، به امید اینکه کسی را نگران ببینم و به او بپیوندم و کاری بکنم. اما انگار هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. پشت هیچ پنجرهای کسی نایستاده و بهنظر نمیرسد چیزی در دل کسی تکان خورده باشد.
در محلههای بالاتر هم که ظاهرا شنیدن اینجور صداها زیاد عادی و روزمره نیست، کسی به کار کسی کار ندارد. حریم خصوصی زندگی آدمها و آبرویشان و در واقع، کلاس و ژست زندگی مدرن برای دو طرف، هم خانوادهای که صدای فریادشان بلند است و هم خانوادهای که این صداها را میشنوند، مهمتر از این است که کسی به خودش اجازه بدهد و مداخلهای بکند.
نتیجه اینکه هر کجای این شهر بی در و پیکر که زندگی کنی، صدای کسی در نمیآید.
نمیخواهم ماجرا را همینجا مخدومه (مختومه) اعلام کنم و این نتیجهی تلخ را، دستکم در ذهن خودم نهایی فرض کنم. فکر میکنم حتما باید راههایی باشد برای مداخله. من اگر تنهایی زورم نمیرسد، باید مراکز مربوط به اینجور حوادث را شناسایی کنم و بهموقع از آنها کمک بخواهم. الان سعی دارم بخشهای سازندهی روانام را به کمک فرابخوانم، درحالی که کمی آنطرفتر، بخشهای ناامید و مخرب بهسختی مشغول کار اند. فکر میکنم مثلا اینجور مراکز چهکار میتوانند بکنند. وقتی خانوادهای بنیانهای آسیبدیدهای دارد و هر کدام از مسایلاش را که نگاه کنی با هزار مسالهی دیگر پیوند خورده و ضرب و شتم، بخش جدانشدنی زندگیشان است، چه میشود کرد؟ اگر این خانواده اصلا با همین روشها خانواده شده باشد و به ثبات رسیده باشد چه؟ اگر سوژهی مورد آزار بچهی چنین خانوادهای باشد، حاضر است خانوادهاش را رها کند و سرپرستی خانوادهی دیگری را بپذیرد؟ میتواند از محبتهای مادرش چشم بپوشد؟ مگر بین آنها تعلق روانی بهوجود نیامده؟ بالاخره مادری که میزند هم حتما زمانهایی هست که مهربان باشد. بچه ممکن است هربار بعد از کتک خوردن همه چیز را فراموش کند و دوباره به مهربانیهای مادرش دل ببندد. اگر فراموش نمیکرد که انقدر مکرر کتک نمیخورد. چهجوری میشود به او حالی کرد که این اتفاق ممکن است بارها و بارها تکرار شود و روزی برسد که جای سالمی در ذهن و تن تو باقی نمانده باشد.
اگر سوژه یکی از همسران باشد چه؟ آنها که دیگر آدم بزرگ اند. خودشان میتوانند با پای خودشان بروند و شکایت کنند. چرا تا الان نرفتهاند؟ یعنی فقط به خاطر این است که اینجور مراکز را نمیشناسند؟ بهخاطر این نیست که از نتیجهی کار ناامید اند و فکر میکنند بعد از شکایت و شکایتکشی آخر باید برگردند و با همین آدم زیر یک سقف زندگی کنند؟ یا اصلا سبک زندگیشان شده کتک خوردن و آشتی کردن. همدیگر را هم دوست دارند. جور دیگری هم بلد نیستند زندگی کنند...
میدانم هیچکدام این فرضها کافی نیستند برای اینکه نسبت به صدای فریاد یک آدم بیتوجه بمانیم. اما باید راهی پیدا کرد تا بدون جوگیر شدن و احساساتی شدن و بدون دستمالی کردن و لوث کردن ماجرا کاری کرد. این سخت است.
الان مغزم در این مورد کار نمیکنه... اما دارم فکر می کنم این یه گوشه از همه چیزهای غلطه...یه گوشه...
پاسخحذف