به سال ِ قبل و ماجراهایاش فکر میکنم. به روزهایی که به خیابان میرفتیم. به فکرهایی که هر بار پیش از رفتن میکردم؛ آیا واقعا ارزشاش را دارد؟ که چه بشود؟ مگر این سبزها با آن یکیها واقعا فرقی دارند؟ اینبار که میروی ممکن است جدی جدی برنگردیها! میفهمی؟ چیزی تغییر میکند؟ میدانی چه میخواهی؟ بقیهها میدانند؟ چیزهایی را که آنها میخواهند دوست داری اصلا؟ اگر سبزها آمدند روی کار چه؟ خوشحال خواهی بود؟ مسالهی اصلی اینها ست واقعا؟ کاری را که میکنی باور داری؟ ...
پاسخام به خیلی از این پرسشها منفی و ناامیدکننده بود. اما نیرویی که نمیدانم قدرتاش را از کجا میگرفت، همیشه با من بود. نیروی عجیبی که زود تحریک میشد و دلاش میخواست به این پرسشها فکر نکند. میخواست بیمهار باشد و پیش برود. بهترین توجیهی که آنروزها میتوانستم با آن خودم را راضی کنم این بود که میروم تا به بیداد اعتراض کنم، سوای هر نتیجهای که ممکن است داشته باشد. این گفت و گوی درونی را یادم هست که هر بار تکرار میکردم: اعتراض به بیداد برای من خوب است. برای روانام خوب است. یادم میماند آدم ام هنوز...
خوب که فکر میکنم میبینم این روحیه را همیشه داشتهام. انگار زندگی با مبارزه شیرینتر میشود برایام. سختترین کارها را اگر بدانم پشتاش معنایی از جنس ِ مبارزه است، راحتتر انجام میدهم. گرچه، در تمام ِ لحظاتی که خودم را در حال ِ مبارزه میبینم، یک عالمه پرسش ِ بیپاسخ دارم؛ آیا واقعا ارزشاش را دارد؟ که چه بشود؟ مگر...
پاسخام به خیلی از این پرسشها منفی و ناامیدکننده بود. اما نیرویی که نمیدانم قدرتاش را از کجا میگرفت، همیشه با من بود. نیروی عجیبی که زود تحریک میشد و دلاش میخواست به این پرسشها فکر نکند. میخواست بیمهار باشد و پیش برود. بهترین توجیهی که آنروزها میتوانستم با آن خودم را راضی کنم این بود که میروم تا به بیداد اعتراض کنم، سوای هر نتیجهای که ممکن است داشته باشد. این گفت و گوی درونی را یادم هست که هر بار تکرار میکردم: اعتراض به بیداد برای من خوب است. برای روانام خوب است. یادم میماند آدم ام هنوز...
خوب که فکر میکنم میبینم این روحیه را همیشه داشتهام. انگار زندگی با مبارزه شیرینتر میشود برایام. سختترین کارها را اگر بدانم پشتاش معنایی از جنس ِ مبارزه است، راحتتر انجام میدهم. گرچه، در تمام ِ لحظاتی که خودم را در حال ِ مبارزه میبینم، یک عالمه پرسش ِ بیپاسخ دارم؛ آیا واقعا ارزشاش را دارد؟ که چه بشود؟ مگر...
من چنین احساس هایی را خوب می شناسم و اگر بخواهم صادق باشم، باید بگویم که برای شخص من نیز مبارزه و حتی، فکرِ مبارزه، همیشه، نوعی دیالکتیک تردید ـ یقین، ترس ـ شجاعت و دلهره ـ آرامش بوده است. من اما، شاید، اندکی بیش تر از شما، در این مورد ویژه، تردید داشتم: فکرِ این که این جنبش نه تنها گامی در جهت آرمان های من، یعنی در جهت آزادی ـ برابری نیست، بلکه ممکن است به مانعی برای رهایی مورد نظر من تبدیل شود، آزار دهنده بود. اما، خطابِ سنگینِ جنبش برای حرکت، برای بی تفاوت نبودن، توهم رنگارنگی و چند صدایی آن، آن قدر نیرومند بود که مرا نیز از زندگی معمول بازداشت و تماماً سرگرم خود کرد. به نظرم، در لحظه ی کنونی آن چه ضرورت دارد، نوعی بازاندیشی یِ جمعی و فردی در مورد این جنبش، مسیر، اهداف و چشم اندازهای واقعی آن است. می دانم که بازاندیشی در مورد جنبشی که هنوز در خاطره ی ما زنده است و با احساسات مان پیوند ناگسستنی یافته، اندکی دشوار است، اما گریزی از آن نیست، چرا که کوتاهی در این امر می تواند، تجربه ی جنبش ناموفق دیگری را به خاطرات مان اضافه کند. با سنگدلی علمی و منطقی یِ تمام، بهتر است نقاط ضعف و کور آن جنبش را به نقد بکشیم تا مگر رهایی، آزادی و اندکی برابری ره آوردِ همه ی دلهره ها، ترس ها، تردید ها، شجاعت ها و اطمینان های مبارزات مان باشد ... در پایان، در همدلی با شما و به نقل از ناظم حکمت می گویم که: تنها آن کسی که مبارزه می کند، می تواند در پایان عمرش، بگوید که انسانی زیسته است
پاسخحذفبا احترام
گاهی تنها دلیلِ رفتن (هر رفتنی) می تواند این باشد که هیچ دلیلی برای ماندن نداری. وقتی پاسخی برای هیچ کدام از این پرسش ها نداشتم به خودم می گفتم حالا بمانی که چه؟ بنشینی ورِ دلِ ترس هایت و نوازش شان کنی تا پروارتر شوند؟ ترسناک تر؟ بمانی و بگردی توی کتاب ها دنبالِ جواب ها؟ جواب های که دیگران، در زمانی دیگر، و مکانی دیگر نوشته اند؟ پس تو چه کاره ای؟ زمانِ تو چیست؟ مکانِ تو کجاست؟
پاسخحذفبه نظرم لحظه های مبارزه همیشه لبریز است، از پرسش، از مکث، از هیجان، از ترس، از تردید، از شجاعت، از... و تجربه ی همه ی این ها در یک آن حتا. پر از پاسخ هایی که خودشان هم می دانند پاسخ نیستند! دلایلِ مبارزه هم امری به غایت فردی بود (هست) و هم جمعی.