توی یادداشتهایی که هفتههای اول از او مینوشتم، بیاعتمادیاش نسبت به جهان ِ آدمبزرگها برایام خیلی برجسته بود. حس میکردم نمیخواهد نزدیک شود، یا نمیتواند آنقدر اطمینان کند که خودش را بسپارد. گاهی فکر میکردم صدایام را نمیشنود. جواب نمیداد. این را حتا در رفتارهای بدنیاش هم میشد دید. وقتهایی که برایشان کتاب میخواندم یا هر زمانی که دور ِ هم، یا دوتایی نشسته بودیم و سرگرم ِ فعالیتی بودیم، تناش را از من دور نگه میداشت. حواساش بود که دور بماند...
مدتی ست میبینم لم میدهد روی پایام؛ یا وقتهایی که حسابی سرمان گرم ِ کاری ست، میبینم بیاختیار به من تکیه داده است. صدایاش که میکنم، با آن چشمهای مثل ِ موشاش، نه! با تمام ِ تناش، برمیگردد به سمتام. بیاختیار ذوق میکنم...
مدتی ست میبینم لم میدهد روی پایام؛ یا وقتهایی که حسابی سرمان گرم ِ کاری ست، میبینم بیاختیار به من تکیه داده است. صدایاش که میکنم، با آن چشمهای مثل ِ موشاش، نه! با تمام ِ تناش، برمیگردد به سمتام. بیاختیار ذوق میکنم...
وااااااااااای چقدر جالب، چون منم دقیقا این تجربه رو چند بار تو فراموز داشتم، حس به دست آوردن اطمینانشون خیلی حس عالی ایه :)
پاسخحذف