تمام ِ شب خواباش را دیدم. صبح، عجیبْ دلتنگ بیدار شدم. تصمیم گرفتم از دلتنگیام برای بچهها بگویم. همدلی میخواستم. احسان کتابی آورده بود که پر از عکسهای ماشینهای جورواجور بود. آنها را یکی یکی و با اشتیاق نشانام میداد و اسمهایشان را میگفت. وسطهای همین کار بود که یهویی گفتم: امروز خیلی دلام برای خواهرم تنگ شده! دو ماه اه که از ایران رفته! پرسید: کجا رفته؟ گفتم: آمریکا. پیش ِ خودم حدس زدم گفتن ِ این «آمریکا» حواساش را پرت میکند و گفت و گو را میبرد سمت ِ خودش. اینجوری نشد. اول، هیجان ِ مختصری بابت ِ شنیدن ِ «آمریکا» نشان داد، ولی بعد، درحالیکه مستقیم به چشمهای من و حلقهی اشکی که نتوانسته بودم مهارش کنم نگاه میکرد، ادامه داد: براش نامه بنویس! عموی منم رفته یه کشور ِ دیگه، هر وخ دلام تنگ میشه براش نامه مینویسم خاله.
از دیروز مدام به این فکر میکنم که همدلانهتر از این هم میشد واقعا؟
از دیروز مدام به این فکر میکنم که همدلانهتر از این هم میشد واقعا؟
جانم
پاسخحذفميبينم كه نگاه به درون داري!!!
پاسخحذفاولين قدم اينه كه بدوني اومدني رفتنيه؛ دير و زود داره ولي سخت و سوز نداره
اين وبلاگ هم شده يه جايي كه شما دوتا چاله چوله هاي عاطفي همو پر كنين! اه
اون تلفن صاب مرده رو وردار بگيرش ديگهههه(نقل به مزمون) اگه گشاد نشد يه بالشت وردار بغل كن؛ چندان فرقي ندارن جز اينكه بالشت يه خوورده كم حجم تره!!!
نامیه...
پاسخحذف...
پاسخحذف