امروز امیرمهدی در باغ ِ وحش گم شد. به همین راحتی. تا پیداشدناش، ایمان ِ نداشتهام به همهی خدایان روی زمین را فراخواندم و در همان حال، به درسی از کتاب ِ بینش ِ دبیرستان (شاید هم راهنمایی) فکر میکردم که در اثبات وجود خدا میگفت: آدم وقتی جای بدی گیر میکند که دستاش از همه جا کوتاه است، به یک چیز چنگ میزند یا فکر میکند یا از او کمک میخواهد. او همان خدا ست و صرفنظر از اینکه او کمکی بکند یا نکند (چون به هزار و یک دلیل ممکن است کمک نکند)، وجود دارد.
امیرمهدی پیدا شد. یادم میآید توی کتاب گفته بود: آدمها وقتی مشکلشان حل میشود، باز یادشان می رود که چهکسی مشکل را حل کرده، و نتیجه گرفته بود که: آدمیزاد تا این حد جهول* است.
* بر وزن ِ فعول، احتمالا به معنی کسی که در نادانی زیادهروی! میکند.
امیرمهدی پیدا شد. یادم میآید توی کتاب گفته بود: آدمها وقتی مشکلشان حل میشود، باز یادشان می رود که چهکسی مشکل را حل کرده، و نتیجه گرفته بود که: آدمیزاد تا این حد جهول* است.
* بر وزن ِ فعول، احتمالا به معنی کسی که در نادانی زیادهروی! میکند.
وای نفسم گرفت نامیه!
پاسخحذفدقیقا همینطوره. من هم چند سال پیش یک بار همچین تجربه ای رو اون هم در یک حالت بسیار وحشتناک تجربه کردم!!! آدمیم دیگه، جهولیم :)
یادِ صحبت-امون افتادم، اون روز، خونه-تون.
پاسخحذفولی حالا یه سئال: خدا پیدا-ش کرد؟
اگه درسای مدرسهتو خوب خونده بودی دیگه از این سوالا نمیپرسیدی علی جان!
پاسخحذفو خدايي كه در اين نزديكيست...
پاسخحذف