۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

من و امیرمهدی و خدا

امروز امیرمهدی در باغ ِ وحش گم شد. به همین راحتی. تا پیداشدن‌اش، ایمان ِ نداشته‌ام به همه‌ی خدایان روی زمین را فراخواندم و در همان حال، به درسی از کتاب ِ بینش ِ دبیرستان (شاید هم راهنمایی) فکر می‌کردم که در اثبات وجود خدا می‌گفت: آدم وقتی جای بدی گیر می‌کند که دست‌اش از همه جا کوتاه است، به یک چیز چنگ می‌زند یا فکر می‌کند یا از او کمک می‌خواهد. او همان خدا ست و صرف‌نظر از این‌که او کمکی بکند یا نکند (چون به هزار و یک دلیل ممکن است کمک نکند)، وجود دارد.
امیرمهدی پیدا شد. یادم می‌آید توی کتاب گفته بود: آدم‌ها وقتی مشکل‌شان حل می‌شود، باز یادشان می رود که چه‌کسی مشکل را حل کرده، و نتیجه گرفته بود که: آدمیزاد تا این حد جهول* است.

* بر وزن ِ فعول، احتمالا به معنی کسی که در نادانی زیاده‌روی! می‌کند.

۴ نظر:

  1. وای نفسم گرفت نامیه!
    دقیقا همینطوره. من هم چند سال پیش یک بار همچین تجربه ای رو اون هم در یک حالت بسیار وحشتناک تجربه کردم!!! آدمیم دیگه، جهولیم :)

    پاسخحذف
  2. یادِ صحبت-امون افتادم، اون روز، خونه-تون.
    ولی حالا یه سئال: خدا پیدا-ش کرد؟

    پاسخحذف
  3. اگه درسای مدرسه‌تو خوب خونده بودی دیگه از این سوالا نمی‌پرسیدی علی جان!

    پاسخحذف
  4. و خدايي كه در اين نزديكيست...

    پاسخحذف