گوشهی وبلاگ قبلیام از قول هانّا (شایدم حنا) کان نوشته بودم: کودک! دستات را به من ده، تا در پرتو اطمینانی که به من داری راه روم!
امروز دیدم چند کودک دستشان را به من دادهاند... داریم راه میرویم... سخت و با تردید...
دارم یاد میگیرم با تردید هم میشود راه رفت...
امروز دیدم چند کودک دستشان را به من دادهاند... داریم راه میرویم... سخت و با تردید...
دارم یاد میگیرم با تردید هم میشود راه رفت...
اما گاهی بچه ها انقدر جدی بهت اطمینان می کنن که آدم خودش هم باورش میشه و با اطمینان راه میره!
پاسخحذفگويي كه ناميه مان نه آن دختر سي ساله كه بانويي دو ساله است!!!!
پاسخحذف