روز تولد هیچوقت برایم روز مهمی نبوده. گذشت سالهای عمر هم همینطور. هیچوقت از اینکه زنی باشم که سناش بالا رفته، نگران نبودهام. اما از بیستسالگی، نسبت به ورود به دههی جدید ِ عمرم حساس شدم. وقتی بیست را پشت ِ سر گذاشتم حس کردم اتفاقی افتاده، و از آن به بعد منتظر سی شدم. این یکی دو سال ِ باقیمانده تا سی را حواسم بود که دارم نزدیک میشوم. سی سالگی برایم سن خاصی بوده همیشه. انگار وظیفه داشته باشم تکلیفِ خودم را با خیلی چیزها روشن کنم. امسال به شکل غریبی حواسم نبود به سن و سالام. بچهها امروز توی کلاس، برای تولدم هدیه آوردند. خدا میداند چقدر ذوق میکردم وقتی میگفتند: خاله تولدت مبارک! نمیدانم روز تولد برایشان چه معنایی دارد. میدانستم پدر و مادرهایشان سفارششان کردهاند که تولدم را تبریک بگویند، ولی باز ذوق میکردم. بعد پرسیدند: خاله چند سالت شد؟ فکر کردم. شمردم. دیدم سی ساله شدم.
اما هنوز تکلیفام با خیلی چیزها روشن نیست...
اما هنوز تکلیفام با خیلی چیزها روشن نیست...
خب روشنش كن!!!
پاسخحذفولي سر جدت واقعگرا باش نه ذهنگرا
آبجی من، تکلیف آدم هیچ وقت با خودش روشن نمیشه.
پاسخحذفهمیشه خراشی هست!
تکلیف مکلیفو روشن خاموشو بی خی رفیق!!
پاسخحذفروز تولدت برای من یکی مهمه و بسیار واضحه که از روی خودخواهی، روزهای آشنایی مون هم!
تولدت مبارک نامیه ی دوست داشتنی و بسیار بسیار عزیز.