۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه

پرت‌شدگی

توی ای‌میل‌های قدیمی‌ام دنبال چیزی می‌گشتم که این ای‌میل رو پیدا کردم. دو سال پیش، قبل از شروع‌شدن همه‌ی ماجراهای این دو سال توی مدرسه، قبل از این که روح‌ام هم خبردار باشه که می‌شه همچین کاری کرد، برای دوستی که می‌خواست دغدغه‌هام رو بدونه تا اگه موقعیت شغلی‌ای اطراف‌اش بود باخبرم کنه، نوشتم‌اش. اون موقع هیچ‌کدوم‌مون نمی‌دونستیم از چند ماه بعدتر و دست‌کم برای چند سال آینده به کجا پرت خواهیم شد. یادم اه وقتی این جملات رو می‌نوشتم یه توده‌ی حسرت بودم و داشتم خودم رو برای آزمون استخدامی آموزش و پرورش آماده می‌کردم.
...

اما اگه بخوام به زبون دوستانه از کارایی که کردم و علاقه‌هایی که داشتم بگم این‌جوری می‌شه که:
از زمانی که شروع به خوندن روان‌شناسی کردم، فرایند رشد و تحول جزو موضوعات مهم بوده برام و در این پروسه‌ی طولانی، کودکی، و باز هم توی پروسه‌ی طولانی کودکی، دوره‌ی دبستان خیلی دغدغه‌برانگیز و مهم بوده و هست به‌نظرم. چون می‌تونم دوره‌ی دبستان خودم رو به‌یاد بیارم و از زبون خیلی از اطرافیانم هم در مورد این بخش از کودکی‌شون شنیدم و الان هم دارم بچه‌های دبستانی و حال و هواشون رو می‌بینم و از زبون والدینشون می‌شنوم که چه حال ناخوشی دارن! واین برای من واقعا سوال و مساله ست که چرا باید بچه‌ها در یکی از بهترین دوران‌های زندگی‌شون این‌قدر اذیت شن و این‌قدر با حس بدی نسبت به معلم و مدرسه و آموزش بزرگ بشن! از طرف دیگه یکی از مورد احترام‌ترین روان‌شناس‌هایی که تا حالا شناخته‌ام پیاژه بوده و دیدگاهی که این آدم نسبت به یادگیری داره و این که یادگیری می‌تونه برای کودک چه اتفاق لذت‌بخش و خودانگیخته‌ای باشه، جزو بهترین آموخته‌های دانشگاهی من اه. در کنارش خوندن کتاب امیل روسو و کتاب کودک در خانواده‌ی مونته‌سوری منو واقعا به وجد آورد و فکر کردم که می‌شه واقعا از ترکیب اون‌ دیدگاه نظری و این روش‌های عملی واقعا تغییراتی رو توی محیط آموزشی ایجاد کرد. توی مدت این یکی دو سالی که از دانشگاه اومدم بیرون، فعالیت مستقیمی در این مورد انجام ندادم. یه سری خوندنی‌هایی بود که گفتم و یه سری هم دوره‌های آموزشی رفتم. فکر کردم در قدم اول لازم اه این موجوداتی رو که می‌خوام براشون کار کنم بشناسم و از حال و هواشون سر در بیارم. البته پروژه‌ی ارشدم کلا در ارتباط با بچه‌های دبستانی (کلاس چهارمی) بود و یه ۵- ۶ ماهی حسابی باهاشون سر و کله زدم. بعد از اون توی یه سری از کلاسای موسسه‌ی مادران امروز شرکت کردم که ویژه ی والدین بود و تونستم تا حدی در جریان حس و حال والدین و بچه‌هاشون قرار بگیرم. تصمیم و برنامه‌ام به‌طور کلی این اه که بچه‌های دوره‌ی دبستان رو به عنوان گروه هدف که مسایل و دغدغه‌هاشون برام خیلی مهم ان انتخاب کنم و بقیه‌ی مسیر کار و تحصیلم رو به اون‌ها و به‌ویژه مسایل آموزشی اون‌ها اختصاص بدم. از این جهت کار توی آموزش و پرورش برام خیلی مهم اه. چون فکر می‌کنم به هر حال همه‌ی این کارهایی که می‌کنیم باید یه جوری وارد سیستم آموزش و پرورش بشه تا یه روزی شاید به درد بخوره. هر چند که مسیر دور و دراز و ناهمواری به نظر میاد.
...
ذوق‌زده شدم خب!

۱۳۹۱ تیر ۱۷, شنبه

کلینزمن یا امان از هورمون‌هایی که بی‌موقع ترشح شوند

علاقه‌ام به آلمان با کلینزمن شروع شد. جام جهانی 94 بود و برادرم مسابقات را خیلی جدی دنبال می‌کرد. من هم در عنفوان نوجوانی می‌دیدم که هی دوست دارم مسابقات آلمان را تماشا کنم و هربار وقت تماشا چیزی توی دل‌ام وول می‌خورد. منتظر بودم توپ به پای یک نفر بخورد. یک نفری که آن موقع نمی‌دانستم برای چند سال آینده قهرمان بی‌رقیبی خواهد شد. جام 94 تمام شد. آلمان به فینال نرسید. اگر می‌رسید فرصت تماشا بیشتر بود. چاره‌ای نبود. تا جام 98 منتظر ماندم. درواقع به پای‌اش نشستم! دیگر فقط برادرم نبود که جام را دنبال می‌کرد. من هم تبدیل شده بودم به یک فوتبال‌دوست پی‌گیر که فقط مسابقات آلمان برای‌ام مهم نبودند. مسابقات رقبای‌اش را هم باید دنبال می‌کردم. انگار آلمان به هیجان من برای پشت‌سرگذاشتن رقبای‌اش نیاز داشت. دوست نداشتم ببازد، ولی باخت‌اش تاثیری در اشتیاق‌ام به کلینزمن ایجاد نمی‌کرد. به او باور داشتم. فکر می‌کردم حتا اگر ببازد هم چیزی از شایستگی‌های‌اش کم نمی‌شود!! او همیشه برنده بود. بهترین. بی‌نقص.
جام 98 هم تمام شد. کلینزمن رفت. من ولی موقعیت‌هایی را جست‌وجو می‌کردم تا او را امتداد دهم. می‌خواستم بماند. دوران سرخوشی‌های اصلاحات رسیده بود و مؤسسه‌ی گفت‌وگوی تمدن‌ها همایش «بچه‌های زمین سلام» را برگزار می‌کرد. در راستای گسترش روحیه‌ی صلح و دوستی بین بچه‌ها از آن‌ها خواسته بود برای کودکی خارج از ایران نامه بنویسند و نامه‌های‌شان را برای بخش مسابقه‌ی همایش بفرستند. خواهرم در مسابقه شرکت کرده بود. یادم نمی‌رود روزی را که از مدرسه برگشت و خبر مسابقه را اعلام کرد و من با شوق و تمنا از او خواستم نوشتن نامه را به من بسپارد. نامه را باید به یک کودک می‌نوشتم. کلینزمن کودک نبود ولی باید یک جوری اسم‌اش را توی نامه می‌آوردم. آدم دوست دارد اسم محبوب‌اش را هی تکرار کند. وقت و بی‌وقت از او حرف بزند. بی دلیل. همین‌جوری. تنها برای این‌که طنین اسم‌اش توی فضا بپیچد. قهرمان من هم مستثنا نبود. نیاز داشتم از او اسم ببرم، آن هم در نامه‌ای که تصور می‌کردم خیلی‌ها خواهند خواند. طبیعتاً کودک انتخابی‌ام آلمانی بود. بعد از سلام و احوال و ما خوب ایم و شما چطورید باید یک‌جوری نامه را به سمتی که می‌خواستم جهت می‌دادم. فکر کردم از شباهت‌ها استفاده کنم، از این‌که ما و ملت آلمان شباهت‌های زیادی به هم داریم. گوته را با حافظ مقایسه کردم. باید یکی را هم پیدا می‌کردم تا با کلینزمن مقایسه کنم. فوتبالیست‌ها را به جز دایی نمی‌شناختم. نمی‌دانم آن موقع دایی آقای گل بود یا نه، ولی به‌هرحال کلینزمن را با دایی مقایسه کردم. نه این که مقایسه کنم. گفتم شما گوته و کلینزمن دارید، ما هم حافظ و دایی. ببین چقدر به هم شبیه ایم! و درواقع می‌خواستم بگویم ببین شما کلینزمن دارید و من کلینزمن شما را می‌شناسم! و کاش خودش می‌فهمید که می‌خواهم بگویم ببین من چقدر کلینزمن شما را دوست دارم! ببین یک چیزی هی توی دل من وول می‌خورد! کودک آلمانی!
نامه را نوشتم و فرستادیم. سوز درون کار خودش را کرد و نامه برنده شد. خواهرم رفت همایش. من بزرگ شدم. دانشگاه رفتم. زندگی‌ام شلوغ شد. قهرمان‌هایم سیاسی شدند. زیاد شدند. دیگر بی‌نقص نبودند. اصلا قهرمان‌بازی تمام شد. آن شور و حال هم کم کم از یادم رفت. الان حتا تعریف‌کردن آن شوریدگی حکم سرگرمی را دارد. ولی هنوز که هنوز است حس‌ام به آلمان یک چیز عجیب و بی‌منطق است. دست خودم نیست. اسم آلمان که می‌آید گوش‌ام تیز می‌شود. مهم نیست فوتبال باشد یا هر اتفاق دیگری. گاهی وسط دفاع بی‌دلیل‌ام از مواضع سیاسی‌اش مثلا در گروه 5 به علاوه‌ی 1 از حال خودم خنده‌ام می‌گیرد، از هیجانی که در طرفداری نشان می‌دهم. اگر نگران شرمندگی پیش وجدان‌ام نباشم حاضرم نسل‌کشی هیتلر را هم یک‌جوری توجیه کنم. دیگر چیزی جایی وول نمی‌خورد، ولی انگار بخشی از من تحت تاثیر آن دوران، به وضعی رسیده که بعد از این‌همه سال، بی‌آن‌که من بخواهم هیجان‌زده می‌شود و کار خودش را می‌کند. وضعی که قابل بازگشت هم نیست گویا.