علاقهام به آلمان با کلینزمن شروع شد. جام جهانی 94 بود و برادرم مسابقات را خیلی جدی دنبال میکرد. من هم در عنفوان نوجوانی میدیدم که هی دوست دارم مسابقات آلمان را تماشا کنم و هربار وقت تماشا چیزی توی دلام وول میخورد. منتظر بودم توپ به پای یک نفر بخورد. یک نفری که آن موقع نمیدانستم برای چند سال آینده قهرمان بیرقیبی خواهد شد. جام 94 تمام شد. آلمان به فینال نرسید. اگر میرسید فرصت تماشا بیشتر بود. چارهای نبود. تا جام 98 منتظر ماندم. درواقع به پایاش نشستم! دیگر فقط برادرم نبود که جام را دنبال میکرد. من هم تبدیل شده بودم به یک فوتبالدوست پیگیر که فقط مسابقات آلمان برایام مهم نبودند. مسابقات رقبایاش را هم باید دنبال میکردم. انگار آلمان به هیجان من برای پشتسرگذاشتن رقبایاش نیاز داشت. دوست نداشتم ببازد، ولی باختاش تاثیری در اشتیاقام به کلینزمن ایجاد نمیکرد. به او باور داشتم. فکر میکردم حتا اگر ببازد هم چیزی از شایستگیهایاش کم نمیشود!! او همیشه برنده بود. بهترین. بینقص.
جام 98 هم تمام شد. کلینزمن رفت. من ولی موقعیتهایی را جستوجو میکردم تا او را امتداد دهم. میخواستم بماند. دوران سرخوشیهای اصلاحات رسیده بود و مؤسسهی گفتوگوی تمدنها همایش «بچههای زمین سلام» را برگزار میکرد. در راستای گسترش روحیهی صلح و دوستی بین بچهها از آنها خواسته بود برای کودکی خارج از ایران نامه بنویسند و نامههایشان را برای بخش مسابقهی همایش بفرستند. خواهرم در مسابقه شرکت کرده بود. یادم نمیرود روزی را که از مدرسه برگشت و خبر مسابقه را اعلام کرد و من با شوق و تمنا از او خواستم نوشتن نامه را به من بسپارد. نامه را باید به یک کودک مینوشتم. کلینزمن کودک نبود ولی باید یک جوری اسماش را توی نامه میآوردم. آدم دوست دارد اسم محبوباش را هی تکرار کند. وقت و بیوقت از او حرف بزند. بی دلیل. همینجوری. تنها برای اینکه طنین اسماش توی فضا بپیچد. قهرمان من هم مستثنا نبود. نیاز داشتم از او اسم ببرم، آن هم در نامهای که تصور میکردم خیلیها خواهند خواند. طبیعتاً کودک انتخابیام آلمانی بود. بعد از سلام و احوال و ما خوب ایم و شما چطورید باید یکجوری نامه را به سمتی که میخواستم جهت میدادم. فکر کردم از شباهتها استفاده کنم، از اینکه ما و ملت آلمان شباهتهای زیادی به هم داریم. گوته را با حافظ مقایسه کردم. باید یکی را هم پیدا میکردم تا با کلینزمن مقایسه کنم. فوتبالیستها را به جز دایی نمیشناختم. نمیدانم آن موقع دایی آقای گل بود یا نه، ولی بههرحال کلینزمن را با دایی مقایسه کردم. نه این که مقایسه کنم. گفتم شما گوته و کلینزمن دارید، ما هم حافظ و دایی. ببین چقدر به هم شبیه ایم! و درواقع میخواستم بگویم ببین شما کلینزمن دارید و من کلینزمن شما را میشناسم! و کاش خودش میفهمید که میخواهم بگویم ببین من چقدر کلینزمن شما را دوست دارم! ببین یک چیزی هی توی دل من وول میخورد! کودک آلمانی!
نامه را نوشتم و فرستادیم. سوز درون کار خودش را کرد و نامه برنده شد. خواهرم رفت همایش. من بزرگ شدم. دانشگاه رفتم. زندگیام شلوغ شد. قهرمانهایم سیاسی شدند. زیاد شدند. دیگر بینقص نبودند. اصلا قهرمانبازی تمام شد. آن شور و حال هم کم کم از یادم رفت. الان حتا تعریفکردن آن شوریدگی حکم سرگرمی را دارد. ولی هنوز که هنوز است حسام به آلمان یک چیز عجیب و بیمنطق است. دست خودم نیست. اسم آلمان که میآید گوشام تیز میشود. مهم نیست فوتبال باشد یا هر اتفاق دیگری. گاهی وسط دفاع بیدلیلام از مواضع سیاسیاش مثلا در گروه 5 به علاوهی 1 از حال خودم خندهام میگیرد، از هیجانی که در طرفداری نشان میدهم. اگر نگران شرمندگی پیش وجدانام نباشم حاضرم نسلکشی هیتلر را هم یکجوری توجیه کنم. دیگر چیزی جایی وول نمیخورد، ولی انگار بخشی از من تحت تاثیر آن دوران، به وضعی رسیده که بعد از اینهمه سال، بیآنکه من بخواهم هیجانزده میشود و کار خودش را میکند. وضعی که قابل بازگشت هم نیست گویا.
جام 98 هم تمام شد. کلینزمن رفت. من ولی موقعیتهایی را جستوجو میکردم تا او را امتداد دهم. میخواستم بماند. دوران سرخوشیهای اصلاحات رسیده بود و مؤسسهی گفتوگوی تمدنها همایش «بچههای زمین سلام» را برگزار میکرد. در راستای گسترش روحیهی صلح و دوستی بین بچهها از آنها خواسته بود برای کودکی خارج از ایران نامه بنویسند و نامههایشان را برای بخش مسابقهی همایش بفرستند. خواهرم در مسابقه شرکت کرده بود. یادم نمیرود روزی را که از مدرسه برگشت و خبر مسابقه را اعلام کرد و من با شوق و تمنا از او خواستم نوشتن نامه را به من بسپارد. نامه را باید به یک کودک مینوشتم. کلینزمن کودک نبود ولی باید یک جوری اسماش را توی نامه میآوردم. آدم دوست دارد اسم محبوباش را هی تکرار کند. وقت و بیوقت از او حرف بزند. بی دلیل. همینجوری. تنها برای اینکه طنین اسماش توی فضا بپیچد. قهرمان من هم مستثنا نبود. نیاز داشتم از او اسم ببرم، آن هم در نامهای که تصور میکردم خیلیها خواهند خواند. طبیعتاً کودک انتخابیام آلمانی بود. بعد از سلام و احوال و ما خوب ایم و شما چطورید باید یکجوری نامه را به سمتی که میخواستم جهت میدادم. فکر کردم از شباهتها استفاده کنم، از اینکه ما و ملت آلمان شباهتهای زیادی به هم داریم. گوته را با حافظ مقایسه کردم. باید یکی را هم پیدا میکردم تا با کلینزمن مقایسه کنم. فوتبالیستها را به جز دایی نمیشناختم. نمیدانم آن موقع دایی آقای گل بود یا نه، ولی بههرحال کلینزمن را با دایی مقایسه کردم. نه این که مقایسه کنم. گفتم شما گوته و کلینزمن دارید، ما هم حافظ و دایی. ببین چقدر به هم شبیه ایم! و درواقع میخواستم بگویم ببین شما کلینزمن دارید و من کلینزمن شما را میشناسم! و کاش خودش میفهمید که میخواهم بگویم ببین من چقدر کلینزمن شما را دوست دارم! ببین یک چیزی هی توی دل من وول میخورد! کودک آلمانی!
نامه را نوشتم و فرستادیم. سوز درون کار خودش را کرد و نامه برنده شد. خواهرم رفت همایش. من بزرگ شدم. دانشگاه رفتم. زندگیام شلوغ شد. قهرمانهایم سیاسی شدند. زیاد شدند. دیگر بینقص نبودند. اصلا قهرمانبازی تمام شد. آن شور و حال هم کم کم از یادم رفت. الان حتا تعریفکردن آن شوریدگی حکم سرگرمی را دارد. ولی هنوز که هنوز است حسام به آلمان یک چیز عجیب و بیمنطق است. دست خودم نیست. اسم آلمان که میآید گوشام تیز میشود. مهم نیست فوتبال باشد یا هر اتفاق دیگری. گاهی وسط دفاع بیدلیلام از مواضع سیاسیاش مثلا در گروه 5 به علاوهی 1 از حال خودم خندهام میگیرد، از هیجانی که در طرفداری نشان میدهم. اگر نگران شرمندگی پیش وجدانام نباشم حاضرم نسلکشی هیتلر را هم یکجوری توجیه کنم. دیگر چیزی جایی وول نمیخورد، ولی انگار بخشی از من تحت تاثیر آن دوران، به وضعی رسیده که بعد از اینهمه سال، بیآنکه من بخواهم هیجانزده میشود و کار خودش را میکند. وضعی که قابل بازگشت هم نیست گویا.
سلام
پاسخحذفمن ایوب زارعی هستم. دانشجوی دکترا در دپارتمان انسانشناسی و جامعهشناسی دانشگاه یو اس ام مالزی. موضوع تز من " فهم زنان وبلاگنویس از وبلاگ و تاثیر ان در برساخت هویت" است.
خیلی مشتاقم که از شما دعوت کنم در مطالعه من مشارکت کنید.مطمئنم نظرات و تجربهی شما به من در درک و فهم بهتر موضوع تحقیقام کمک میکنه.
بهطور خلاصه من میخوام که در چارچوب یه مصاحبه عمیق در مورد موضوع مورد مطالعه با هم گفتوگو کنیم. نامی از شما در تحقیق برده نخواهد شد مگر این که خودتون بخواین. من در مالزی هستم و مصاحبه بهصورت آنلاین ترجیحاً دیداری (Video Chat) و یا شنیداری (Voice Chat) انجام خواهد شد.
خیلی خوشحال میشم اگه لطف کنید و در این مطالعه به من کمک کنید.ممنون میشم روی موضوع فکر کنید و به من پاسخ بدین. اگر موافق بودید من اطلاعات بیشتری از موضوع مورد مطالعه، کدهای اخلاقی ناظر بر اون و نحوهی اجرا رو براتون میفرستم.
لطفاً اگر ستوال و یا اطلاعات بیشتری نیازداشتین حتمآً بفرمایید.
ممنونم.
با مهر و احترام
سلام
حذفمن عموما از کمک کردن در ماجرای خطیر پروژه های دانشگاهی دریغ نمی کنم، اما با این شرط مهم که از اساس با موضوع پروژه مساله نداشته باشم. راست اش فکر می کنم هویت من به گونه ای برساخته شده که نسبت به هرچیزی که زنان رو به عنوان موجوداتی مجزا از باقی جامعه و دارای قابلیت بررسی معرفی کنه پیش داوری منفی دارم. البته ممکن اه بگید محدودیت های پژوهش، شما رو ناگزیر کرده که فقط روی گروه زنان کار کنید که خب این قابل گفت و گو اه.
سوای اون، امکان گفت و گوی دیداری و شنیداری هم برای من وجود نداره.
از این که کمکی از من برنمیاد متاسف ام و امیدوارم در کارتون موفق باشید.