۱۳۹۰ اسفند ۱۲, جمعه

رقص با او

خانه شلوغ و پر از سر و صدا بود. همه در حال رقصیدن بودند. او گوشه‌ای نشسته بود و تمایلی به شرکت در رقص نشان نمی‌داد. هر از گاهی یکی از کنارش رد می‌شد و دست‌اش را می‌گرفت و دعوت‌اش می‌کرد، ولی او خودش را جمع می‌کرد و دست طرف را پس می‌زد. حس‌ام این بود که دوست دارد برقصد. دوست دارد با بقیه در این غوغا و رهایی همراه شود، ولی هجوم پیشنهادهای بی‌موقع کلافه‌اش کرده و توان برخاستن را از او گرفته. در مدرسه هم همین حالت را داشت. ما مربی‌ها را که می‌دید فرار می‌کرد. انگار هر مربی نشانه‌ای بود از یک پیشنهاد بی‌موقع. جوری بود که صبح‌ها که از راه می‌رسید کسی نمی‌دیدش. می‌رفت و جایی دور از چشم همه مشغول کار و بازی‌اش می‌شد. خیلی طول کشید تا فهمید آن‌جا قرار نیست کسی دست‌اش را بکشد و با زور بنشاندش پای کاری که خواستی برای انجام‌اش ندارد. این روزها کم‌تر در حال فرار می‌بینم‌اش. حتا صبح‌ها که وارد مدرسه می‌شود جلو می‌آید و صدا می‌زند: خاله! سلام! آن‌هم با لبخند. لبخندی بی‌نهایت زیبا.
دل‌ام خواست دست‌اش را بگیرم و خودم را به میل‌اش بسپرم. گفتم: میای با هم برقصیم؟ تجربه‌ی قبلی‌ام با او نشان‌ام داده که عدم تمایل را با «نه» محکمی نشان می‌دهد، در مورد تمایلات‌اش ولی مردد است. چیزی نگفتن‌اش را به‌حساب تمایل‌اش گذاشتم و دست‌‌های‌اش را در دست‌های‌ام گرفتم و بلندش کردم و آرام آرام شروع کردیم رقصیدن. درواقع این من بودم که می‌رقصیدم و او مثل عروسکی بود که نخ‌های‌اش را دست من داده باشند. دوست نداشت دست‌های مرا رها کند. رهای‌اش نکردم. به خیمه‌شب‌بازی ادامه دادیم. پاهای‌اش کم کم شروع کردند به حرکت. ریتم را گرفتند. نگاه‌اش را آرام آرام از روی زمین برداشت و چرخاند به سمت جمع. لبخندش هم رنگ گرفت. اطراف را نگاه می‌کرد و پاهای‌اش را حرکت می‌داد و لبخند می‌زد. حس کردم فشار دست‌های‌اش میان دست‌های‌ام کم شده. وقت‌اش رسیده بود رها‌کردن‌شان را امتحان کنم. دست‌های‌ام را شل کردم. مقاومتی نکرد. صورت‌اش را نگاه کردم. آرام بود. دست‌های‌اش را رها کردم. عروسک‌ام داشت خودش تنهایی می‌رقصید.
مهمانی ادامه داشت و هرکس می‌آمد و کمی می‌رقصید و می‌رفت. من و او همچنان وسط بودیم. هر آهنگ که تمام می‌شد همان‌جا می‌ایستادیم تا آهنگ بعدی شروع شود و باز دست‌های هم را بگیریم و باز جایی که آماده‌ی جدایی بودیم دست‌های‌مان را رها کنیم و مثل یک زوج، با نگاه‌های مشتاق‌مان به هم، شریک‌مان را به ادامه‌ی رقصیدن ترغیب کنیم.
و من خودم را می‌دیدم که برای اولین بار دارد از رقصیدن میان جمع لذت می‌برد. هیچ فکر و احساس پوچی هم نیامد سراغ‌ام. هیچ لحظه‌ای هم وسط رقص، دست و پای‌ام قفل نشد و با خودم نگفتم این چه کار بیهوده‌ای ست دارم می‌کنم! رقص با او چقدر معنی‌دار بود. چقدر مهم بود.

۳ نظر:

  1. تو چه سفرها می کنی با اون بچه ها. خوش به حال تو. خوش به حال بچه ها.

    پاسخحذف
  2. لذت شاد کردن بچه ها و هدیه گرفتن لبخندی از آن‌ها. آه که بدجوری اعتیاد آوره!

    پاسخحذف
  3. چه لحظه های زیبایی بوده :)

    پاسخحذف