۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه

من و پی ام سی

قبل‌نوشت:
هدف این نوشته از یک‌طرف هم‌دلی با کسانی ست که باور دارند تغییر باید در درون آدم‌ها رخ بدهد (تغییر از پایین) و بدون آن نمی‌توان امیدی به تغییر در حکومت (تغییر از بالا) داشت، و از طرف دیگر، گرفتن هم‌دلی آن‌ها ست در این باور که نمی‌شود منتظر ماند تا همه چیز از پایین تغییر کند و خودبه‌خود به تغییر در بالا منتهی شود. بالا دارد روز به روز تغییرمان می‌دهد و به خودش نزدیک‌ترمان می‌کند.

من هم مثل خیلی از دیگران باور دارم که تغییر باید از درون آدم‌ها، از دورن فرهنگ رخ بدهد و با تغییر و جایگزین کردن یک شیوه‌ی حکومت، نمی‌شود عمق باورهای آدم‌ها را تغییر داد و به وضعیتی رسید که همه، برای اعتقادات و روش‌های متفاوت زندگی هم احترام قایل باشند. من هم می‌فهمم و قبول دارم که برای مثال، پدیده‌هایی مثل گشت ارشاد ریشه در باورهای این فرهنگ دارند و تا زمانی که این باورهای عمیق تغییر نکنند، برخورداری از یک حکومت مطلوب، در حد یک رویا باقی می‌ماند. من هم باور دارم که فعالیت در مدرسه‌ای که سعی دارد با فاصله‌گرفتن از روش‌های کهنه و اشتباهات مرسوم در آموزش و پرورش، در بنیادی‌ترین سطوح این فرهنگ وارد شود و اثر بگذارد، به مراتب کار بزرگ‌تر و ریشه‌ای‌تری ست تا رفتن به خیابان و اعتراض کردن به حکومتی که برآمده از همین فرهنگ است. اما با وجود همه‌ی این‌ها نمی‌توانم نسبت به این حرکت‌های جمعی بی‌تفاوت باشم و با بی‌اعتنایی، به کارهای روزمره‌ام برسم. نه فقط به خاطر این‌که جوگیر شده‌ام یا بابت نپرداختن به موضوعات روز، احساس گناه می‌کنم. به خاطر این‌که واقعا باور دارم نمی‌شود همه چیز را گذاشت به امید این‌که با تغییر از پایین یا از درون، بالا هم تغییر کند. بالا دارد با قدرت هر چه تمام‌تر کار خودش را می‌کند. دارد روی ذایقه‌ی من تاثیر می‌گذارد. من هر روز دارم می‌بینم که خیلی چیزها دارد به مرور تغییر می‌کند. لازم نیست شبیه آدم‌های فسیل‌شده، به دوهزار و پونصد سال پیش برگردم و به گذشته‌مان ببالم و به حال امروزمان افسوس بخورم. فقط کافی ست هر سال و هر ماه و هر روز، به روز و ماه و سال قبل فکر کنم و تفاوت‌ها را ببینم. شواهد بی‌شمار اند (مثل ما که بی‌شمار ایم!).
این روزها، از طرفی به خاطر حس و حال خودم که زیاد حوصله‌ی فعالیت دیگری ندارم و از طرف دیگر به خاطر فیلترینگ و پارازیت گسترده‌ی همه‌ی شبکه‌هایی که قبلا دنبال می‌کردم، بیشتر لحظات فراغت‌ام پی ام سی نگاه می‌کنم. به همین سادگی و طی دو هفته، ذایقه‌ام تغییر کرده. کم‌تر حوصله‌ی موسیقی سنتی دارم. مدام با خودم ترانه‌های تیام و شهره و کامیار را زمزمه می‌کنم. وقتی شروع به خواندن می‌کنند، می‌توانم تا آخر ترانه‌شان را ادامه بدهم. همراه این ترانه‌ها فرهنگی وارد زندگی‌ام شده که همیشه دیگران را به خاطر نزدیک بودن به این فرهنگ از خودم دور می‌دانستم و فقط تلاش می‌کردم برای سلیقه‌شان احترام قایل باشم (اگرچه بیشتر وقت‌ها توان این احترام گذاشتن را هم نداشتم!)، کلمات ذهنی‌ام شده‌اند چشمات و لبات و خوشگله و مال من می‌شی و... در طول مسیرم در روزهایی که به خیابان می‌رفتم و در فواصل خالی بین شعارها، این ترانه‌ها در زهن‌ام مرور می‌شدند. می‌گقتم: الله اکبر، و تا الله اکبر بعدی می‌خواندم: دوباره گرمی لبات دوباره گونه‌های من... و باز الله اکبر. اگر به این روند ادامه بدهم احتمالا سلیقه‌ام در مورد ترانه‌ی خوب، قیافه‌ی زیبا، رفتار جذاب و کلی چیزهای دیگر هم ممکن است تغییر کند.
نمی‌خواهم بگویم همه‌ی این تغییر را فرهنگ دارد در من ایجاد می‌کند و من هیچ نقشی در این میان ندارم. می‌خواهم بگویم تغییر به همین راحتی رخ می‌دهد و رابطه، صرفا از درون به بیرون نیست. آدم‌هایی که همه‌ی زندگی‌شان در آخرین ترانه‌های پی ام سی خلاصه می‌شود، طبیعی ست که نباید کار زیادی با حکومت‌شان داشته باشند. فقط کافی ست پی ام سی‌شان به‌راه باشد (هر کاری می‌کنم نمی‌توانم این جملات را بدون ارزش‌گذاری بنویسم!!) به نظر من، این قدرت بالا ست، قدرت فرهنگ موجود است که بخواهیم یا نخواهیم دارد هر لحظه تغییرمان می‌دهد. من الان خیلی بیشتر از قبل باور دارم به این‌که برای تجربه‌ی زندگی دل‌خواه، نمی‌شود به تغییرات تدریجی ِ از پایین متکی بود و بالا را، حکومت را بی‌خیال شد و گذاشت کار خودش را بکند. برای تغییرش باید تلاش آگاهانه کرد. دارد همه‌مان را به تباهی می‌کشاند، سوای این‌که گوش دادن به ترانه‌هایی را که نام بردم، تباهی بدانیم یا ندانیم (سعی کردم با این جمله دِین‌ام را به نوشتن ِ بدون داوری ادا کنم! با آرزوی موفقیت!).
اما هم‌چنان نگران ام که چیزی که این حرکت‌های جمعی دنبال می‌کنند، بسیار دورتر از چیزی باشد که من می‌خواهم. خیلی وقت‌ها به لحظه‌ای فکر می‌کنم که خیلی چیزها در مقایسه با امروز تغییر کرده و من در تنهایی خودم نشسته‌ام و فکر می‌کنم: چقدر خواست دیگران با من فرق داشت، من که این‌ها ‌را نمی‌خواستم. اما نمی‌دانم چه‌جوری باید به آن بپردازم. فعلا به اینجا‌نوشتن فکر می‌کنم و خواندن نوشته‌های دیگران. هرچند هم‌زمان این فکر هم به سراغ‌ام می‌آید که من اصلا چقدر نقش دارم در این تغییرات. من که آدم ِ این کار نیستم. فقط دارم همراهی می‌کنم. تصمیمات را ازمن‌گنده‌ترها می‌گیرند. ولی خب، همیشه یک امید موهومی دارم که به تلاش‌ام معنا می‌دهد! زنده باد امید! نه فقط از نوع سبزش! زنده باد امید از هر رنگی که هست!

بعد نوشت:
پی ام سی داره می‌خونه: حالا بخند و بدو و بغل‌ام کن! اتفاقا ترانه‌ی قشنگی اه!

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

گریه و خشونت

اگر این حرف‌ها فمینیستی ست، من یک فمینیست دوآتیشه ام.
در این فرهنگ (فرهنگ عمیقا مردسالار) حتا نشانه‌های زنانه‌ی بروز احساس هم، تحقیر می‌شوند. گریه کردن یعنی منطق نداشتن، یعنی مظلوم‌نمایی. بازتعریف مسایل، یعنی ضعف. آدم‌ها تشویق می‌شوند ضعیف بمانند ولی چیزی بروز ندهند. زن در این فرهنگ تشویق می‌شود که مظلوم بماند ولی مظلوم‌نمایی نکند. فرهیختگی یعنی دم‌برنیاوردن. اما خشونت یعنی بروز اوج رنج، نهایت استیصال. خشونت، ناخودآگاه ستوده می‌شود. خشونت معناهای زیبایی‌شناسانه دارد. در عمیق‌ترین لایه‌های این فرهنگ، خشونت زیبا ست.
هنوز خیلی راه مانده تا تصویب قوانین برابر میان زن و مرد...

۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

من و نوشته‌ی روی اعصاب‌ام

آقا من از وقتی این نوشته‌ی وب‌لاگ ِ همه می‌دانند رو خوندم، در واقع بهتر اه این‌جوری بگم که از وقتی این وب‌لاگ ِ همه می‌دانند این نوشته رو منتشر کرد، یه جورایی رفته رو اعصاب ِ من. چه‌جوری؟ این‌جوری که هی هر از چند گاهی لازم می‌شه خودمو تیک بزنم! که چی؟ که مثلا در چه حد باحال ام و تا چه میزان از توصیف ِ غیر باحالی که از طرفدارای تیم ِ آلمان شده، فاصله دارم. حالا این‌که چرا نقیض ِ اون توصیف رو باحال تصور کردم بماند.
طرفدار ِ تیم آلمان که هستم، اونو نمی‌شه کاری‌اش کرد. می‌مونه باقی ِ موارد که کم هم نیستن! کتاب ِ بالینی و کودک و بالغ که ردیف اه خدا رو شکر. سیگار هم که داره کم کم بدون ِ عذاب وجدان می‌شه، نخ‌دندون متاسفانه به‌تازگی وارد ِ برنامه شده، در عوض نرمش هم‌چنان جزو برنامه‌هایی اه که نتونسته عملیاتی شه. سامسونت و خودنویس و فحش و اینا هم که مردونه ان بیشتر، ازشون رد می‌شیم. عروسی هم که نداشتیم، وگرنه احتمال داشت در مورد ِ لباس ِ سفید هم روسیاه شم. درواقع خوب که نگاه می‌کنم می‌بینم بقیه رو می‌شه یه جورایی ردیف کرد، یعنی قابلیت ِ باحال بودن وجود داره، فقط یه مقداری همت می‌خواد. چیزی که می‌مونه این تاکسی و مسافراش و اینا ان، که در واقع بیشتر ِ وقتا همینا ان که منو یاد ِ این نوشته می‌اندازن. آخه زیاد ان به جان ِ خودم. همین دیشب راننده تاکسیه می‌پرسه منزل تشریف می‌برین؟ بعد من هی می‌خوام یه چیزی بهش بگم، بعد هی فک می‌کنم که خب دخترم، به اون نوشته فک کن و باحال باش! فک نکن این آقا قصد ِ بدی داره! می خواد شما رو تا دم ِ در ِ منزل برسونه. خلاصه که هر کاری می‌کنم این یه مورد تیک نمی‌خوره! کاش می‌شد این یکی رو بی‌خیال شد!