۱۴۰۲ دی ۱۳, چهارشنبه

ای دیریافته


در دشت‌ها و بیابان‌ها می‌دویدید و من نمی‌شناختمتان
شب‌ها و روزها نمی‌خوابیدید و من غافل بودم از وجودتان

پناه مظلومان عالم بودید و مدافع حریم انسانیت
و من
بی‌خبر از انگیزهٔ رزمتان
بی‌باور به دلیل دویدن‌هایتان
شما را نمی‌فهمیدم
و بی‌تابی عاشقانهٔ جان گرامی‌تان را نمی‌دیدم
دلم با فریادهای کرکننده‌ای بود که جان‌ها را مسخ می‌کنند
اسیر روایت‌های کاذبی بودم که شما را وارونه نشان می‌دادند

عاقبت

آن‌قدر دویدید

آن‌قدر رنج بردید

آن‌قدر یاوه شنیدید

آن‌قدر صبوری کردید

که جان عزیزتان فرسود

که به زبان آوردید: «دیگه خسته شدم»


این «دیگه خسته شدم» رهایم نمی‌کند

شمای نستوه

شمایی که کوه می‌توانست به عظمت‌تان تکیه کند

شمایی که سرو می‌توانست سرش را بر شانه‌تان بگذارد

خسته شدید


و حالا

این فکر از سرم بیرون نمی‌رود

که من

کجای این خستگی بودم

با کینه‌هایی که سال‌ها با خود حمل کرده بودم

با هزینه‌هایی که از سر جهل می‌تراشیدم

وقتی شما می‌دویدید و من آسوده بودم


من

با جهان‌بینی حقیرم

کجای خستگی‌تان بودم فرمانده؟


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر