۱۳۹۰ آذر ۷, دوشنبه

...

یک بار که زنگ زد نمیتوانستم صحبت کنم. گفت: 4 دوباره زنگ میزنم. 4 که زنگ زد خواب بودم و تو خواب و بیداری گفتم: بیدار شدم بهت زنگ میزنم. خوابیدم. دیدم در میان جماعتی ایستادهام. او هم وارد شد. در آن جمع طبیعتا باید چادر سرش میبود. چادرش افتاده بود. از تعجب داشتم شاخ درمیآوردم. سریع نزدیکاش رفتم و گفتم: چادرت افتاده. بیتفاوتیاش بهطرز عجیبی ناآشنا بود، نگاهاش ناآشناتر. انگار موقعیتی را که من او را در آن میدیدم و نگراناش شده بودم اصلا نمیدید و درکی از آن نداشت. مثل همیشه احساس کردم دور بودهام و اتفاقی افتاده و من نفهمیدهام. دوباره نگاهاش کردم. چشماناش من را نمیدیدند. داشت حرف میزد ولی اصلا با من حرف نمیزد. مرا نگاه میکرد ولی بلند بلند با خودش حرف میزد. از کسی که در جمع او را میشناخت پرسیدم: چهاش شده؟ گفت: تازه الان دارو خورده و حالاش اینجوری اه. دنیا روی سرم خراب شد. هرچی پرسیدم چی شده توضیح بیشتری نداد. کس دیگری را پیدا کردم و به پر و پایاش پیچیدم تا ماجرا را بگوید. گفت بیماری نمیدونم چی چی گرفته. اسم عجیبی گفت که آنموقع برای‌ام معنیدار بود. یکجور فراموشی همراه با جنون بود... زوال عقل... داشتم جان میدادم از غصه. بلافاصله یاد همهی رنجهایی افتادم که بهخاطر من تحمل کرده. احساس گناه ویرانکنندهای داشتم. تصور اینکه همهی فشارهایی که در این سالها بابت انتخابهای من به او وارد شده او را از پا درآورده، داشت بیچارهام میکرد. همه چیز تمام شده بود. او دیگر آدم همیشگی نبود. دیگر نمیشناختماش و مرا نمیشناخت. چشمانام را باز کردم. میلرزیدم از وحشت. هنوز هم از تصور آن کابوس یخ میکنم.
کابوس کودکیام مرگاش بود. مدتها بود خبری از این کابوس نبود. فکر میکردم خوب شده‌ام.
نمیدانم کابوس مرگ وحشتناکتر است یا زوال عقل!

۵ نظر:

  1. کابوس هام برای این آدم تموم نشدنی اه. همونطور که عذاب وجدان هام پایانی نداره...انگار این کابوس رو خودم دیدم، چیزی داره خفــــــه ام می کنه!!!

    پاسخحذف
  2. گاه و بیگاه که از پشت وبکم میبینمش، این حالت رو در اون میبینم. نگرانی این حادثه از کودکی با من بود. از زمانی که سه بار بر اثر شوک وارد شده بهش من رو نشناخت! و حتی زمانی که مادربزرگ رو در این وضع دیده بودم این نگرانی روز افزون شد و البته این روزها بیشتر از پیش شده. نگرانی نهفته و حتی روشن در این متن، بیان احساس درونی من نیز بود. البته با این تفاوت که شخصیت مورد نظر من دو نفر هستند که در آستانه درب این کابوس ایستاده اند... . غمی که نگرانی ام را حالتی احساسی تر می بخشد، دیدن لحظه ای هست که من در آستانه درب خانه پدری باشم و صاحبخانه مرا نشناسد...

    پاسخحذف
  3. نامیه... نامیه...
    کاش بشه ببینمت دختر.

    پاسخحذف
  4. نامیه. عزیزکم. این همه وقته که ننوشتی. دلم برای نوشته هات تنگ شده... برای خودت که دیگه اصلن نگم بهتره... ریش ریش! خیلی گذشته ها... یه دل سیر دیدار می خوام... کجایی تو...

    پاسخحذف