دلتنگم. دلتنگ همهی روزهایی که در جمع گذشت. دلتنگ جماعتام. جمعهایم، یکی یکی، در بحرانهای کوچک و بزرگی که از سر گذراندیم متفرق شدند. دیگر توان جمعشدن در خودم نمیبینم. نه جمعشدن با رفقای گذشته -چراکه جمعشدن یک اتفاق فیزیکی نیست. باید روحی یگانه، احساسی مشترک، جمع را دربرگرفته باشد- و نه جمعشدن با آدمهای تازه -چراکه آشناییْ شور و خطرپذیری جوانی میخواهد. در میانسالی دیگر محافظهکار شدهام. ظرفیت پیوستن و گسستنام تکمیل شده است.
دلتنگ همهی لحظههاییام که بین من و دیگران چیزی جریان داشت. لحظههایی که جمعی، هرچقدر هم کوچک، شکل میگرفت و پیوندی بینمان برقرار میشد. حضور بود و کلمه و تاریخ. تاریخ پشت سر، که با هم یا بی هم سپری کرده بودیم و حالا فهمی از آن لحظهی سپریشده را، در حضور هم و با هم در میان میگذاشتیم. تاریخ فردی و جمعی. گذشتهی شخصی و اجتماعی. دردی مشترک. تجربهای درونی. یا حتی گفتگویی بیتاریخ. از آبوهوا، از مشغلههای روزمره. اما با دانستن اینکه زیر کلمات، اتصالی برقرار است.
این روزها به ادبیات فکر میکنم. به رمان. به پناه بردن به رمان برای پیوستن به جمع. سالهاست، پراکنده و منقطع، جستجوی پروست را میخوانم. جستجو پر از جماعت است. پر از گردهمایی آدمهاست. این روزها که به جلد آخر رسیدهام و بحران جماعتام بالا زده، فکر میکردم جستجو باید رمان خوبی برای درد بیجماعتی میبود. ولی نیست. جمعهای جستجو پر از تنهاییاند. در جستجو کمتر لحظهای است که جمعی شکل بگیرد و بین راوی و دیگری یا دیگران، پیوندی برقرار شود. جستجو روایت تنهایی در جمع است. اما جمعی که من گماش کردهام، تنهاکننده نیست. پیونددهنده است. شاید باید در بین داستانهای ایرانی بگردم. یا داستانهایی از فرهنگهایی همجنس فرهنگ خودمان. فرهنگهایی که هنوز جماعت را گم نکردهاند. که هنوز میدانند جمعْ گوهر است. جمع گردهمایی تنها نیست. پیونددهندهی دنیاهای درونیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر