از یک زمانی زنده شدن مردگان شدیدترین آرزویم شد. اولین بارهایی که متوجه این آرزو شدم پنج سالم بود و پدرِ مادرم از دنیا رفته بود. مادرِ همیشه آرامم را میدیدم که شبانهروز گریه میکند. میفهمیدم یک جای کار اشکال بزرگی پیدا کرده که اینقدر بیتاب است. گریههایش ماهها طول کشید و بعدها تبدیل به اندوهی همیشگی شد. همانموقعها بود که دیدم آرزو دارم پدربزرگم دوباره زنده شود.
سالها گذشت و رفتنها ادامه پیدا کرد تا رسید به پدرم. آرزو خیلی جدی شد. جدیت آرزوهایم را وقتی میفهمم که در عالم رویا میبینمشان. بعد از مرگ پدرم یکی از مضامینی که زیاد خواب میبینم دوباره زنده شدنش است. توی خواب میبینمش، معمولا حوالی همان سن و سالی که از دنیا رفته، و مشغول کاری و من میدانم که دوباره زنده شده. یعنی اینجوری نیست که یکهو وسط خواب ببینمش انگار که اصلا نمرده یا مدتی نبوده و از سفری جایی برگشته، نه. دقیقا میدانم که زنده شده. عالم رویا یکجور آزاردهندهای اصرار دارد آرزوهایم را برآورده کند. در خواب مراودات همه با هم مثل سابق است و تنها استثنای ماجرا منام که برخلاف رویهی گذشتهام در بودن او، تیماردارانه و نوازشگرانه از او حمایت میکنم و جلوی ضربهی ایرادها و بیتوجهیهای اطرافیان را میگیرم و او را دلداری میدهم و عجیب دوستش دارم. از اینکه عالم رویا اینجا هم اصرار دارد حال مرا خوش کند هم خوشم میآید هم لجم میگیرد. میفهمم که این همه مهربانی در رویا از کجا میآید و از این که دارد به رویم میآورد که نامهربان بودهام و چقدر بعد از رفتنش به طور مستمر از این بابت در رنجام، حالم بد میشود. آخرین بار خواب دیدم او زنده شده و دارد سنگهای دور باغچه و حوض را رنگ میزند. مادرم از کیفیت پایین کار ناراضیست و من به پدرم مشورت میدهم که چه رنگهایی را قاطی کند تا نتیجه رضایتبخش باشد. به شدت حواسم بود نگذارم ناراحت شود. همین حین از این رویا درآمدم و وارد رویای دیگری شدم که در آن داشتم رویای قبلی را مینوشتم. در آخر نوشته بودم تا وقتی کسی هست نمیشود نبودنش را هیچجوره تصور کرد. باز هم عالم رویا داشت دلداریام میداد، ولی اینبار آشکارا مزورانه بود. وقتی کسی هست نمیشود نبودنش را تصور کرد، ولی میشود حال او را، تا زمانی که هست، تخیل کرد. میشود آدمتر بود.
سالها گذشت و رفتنها ادامه پیدا کرد تا رسید به پدرم. آرزو خیلی جدی شد. جدیت آرزوهایم را وقتی میفهمم که در عالم رویا میبینمشان. بعد از مرگ پدرم یکی از مضامینی که زیاد خواب میبینم دوباره زنده شدنش است. توی خواب میبینمش، معمولا حوالی همان سن و سالی که از دنیا رفته، و مشغول کاری و من میدانم که دوباره زنده شده. یعنی اینجوری نیست که یکهو وسط خواب ببینمش انگار که اصلا نمرده یا مدتی نبوده و از سفری جایی برگشته، نه. دقیقا میدانم که زنده شده. عالم رویا یکجور آزاردهندهای اصرار دارد آرزوهایم را برآورده کند. در خواب مراودات همه با هم مثل سابق است و تنها استثنای ماجرا منام که برخلاف رویهی گذشتهام در بودن او، تیماردارانه و نوازشگرانه از او حمایت میکنم و جلوی ضربهی ایرادها و بیتوجهیهای اطرافیان را میگیرم و او را دلداری میدهم و عجیب دوستش دارم. از اینکه عالم رویا اینجا هم اصرار دارد حال مرا خوش کند هم خوشم میآید هم لجم میگیرد. میفهمم که این همه مهربانی در رویا از کجا میآید و از این که دارد به رویم میآورد که نامهربان بودهام و چقدر بعد از رفتنش به طور مستمر از این بابت در رنجام، حالم بد میشود. آخرین بار خواب دیدم او زنده شده و دارد سنگهای دور باغچه و حوض را رنگ میزند. مادرم از کیفیت پایین کار ناراضیست و من به پدرم مشورت میدهم که چه رنگهایی را قاطی کند تا نتیجه رضایتبخش باشد. به شدت حواسم بود نگذارم ناراحت شود. همین حین از این رویا درآمدم و وارد رویای دیگری شدم که در آن داشتم رویای قبلی را مینوشتم. در آخر نوشته بودم تا وقتی کسی هست نمیشود نبودنش را هیچجوره تصور کرد. باز هم عالم رویا داشت دلداریام میداد، ولی اینبار آشکارا مزورانه بود. وقتی کسی هست نمیشود نبودنش را تصور کرد، ولی میشود حال او را، تا زمانی که هست، تخیل کرد. میشود آدمتر بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر