این روزها برای کسانی مثل من که هم به قانون غیرعادلانهی حجاب اعتراض دارند و هم دلشان برای امنیت و یکپارچگی ایران میتپد روزهای جانفرسایی است. گاهی غبطه میخورم به آنها که جانشان را در دست گرفتهاند و به خیابان رفتهاند و احتمالا با خود میگویند هر چه بادا باد. من نمیتوانم. دلم میخواست به کسانی که به مرگ مهسا امینی، گشت ارشاد و حجاب اجباری معترضاند بپیوندم ولی خیلی زود همه چیز رنگ دیگری به خود گرفت و از خیابان ناامیدم کرد. من نمیتوانم کشورم را به ورطهی جنگ داخلی و سقوط بکشانم و دلم را خوش کنم که هر اتفاقی بیفتد از اینی که هست بهتر است. در این اعتراض میلی به اصلاح وضع موجود نمیبینم. دستکم در صدای غالب، در صدایی که تصاویر خیابان منتقل میکنند، نمیبینم و وحشتزدهام از پایان این روزها. از سرکوب شدید و ناامیدی عمیق، و خشمی که به خانهها میرود برای تولید نفرت در تکتک جانهای از خیابانبرگشته. و درسی که قرار است بچهها بیاموزند، افتادن در دور باطل خشونت و سرکوب. دلم خون است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر