داشتيم از خانه بیرون میرفتیم که پدرش سر موضوعی عصبانی شد و سرش داد زد. همینطور که سمت ماشین قدم میزدیم شروع کرد غر زدن و شکایت از دست او که: خیلی بدم میاد از این اخلاق بدش. اصلا دوستش ندارم. اصلا بعضی وقتا دلم میخواد بمیره از دستش راحت شم... و با گفتن این جمله نگاهی به من انداخت تا واکنشم را ببیند. خودش هم احساس گناه میکرد بابت حرفش. آن روزها حال خوشی نداشت. با آمدن خواهر کوچکش آرامشاش به هم خورده بود. زود ناراحت میشد و زود از خودش بدش میآمد. مدام کارهایی میکرد یا حرفهایی میزد که به خودش و ما ثابت کند بچهی بدیست. گفتم: منم همسن تو بودم یه وقتا همینو آرزو میکردم. انقدر از دست بابایی عصبانی میشدم که آرزو میکردم بمیره... با تعجب پرسید: نگران نبودی آرزوت واقعی بشه؟... گفتم: نه. میدونستم واقعی نمیشه. چون خیلی خیلی ناراحت و عصبانی بودم این آرزو رو میکردم... گفت: الان که مرده چی؟ الان پشیمون نیستی که اون وقتا همچین آرزویی داشتی؟... گفتم: چرا یه کم پشیمونم. از این پشیمونم که چرا اون موقع فقط رفتارای بدش رو میدیدم. الان فکر میکنم اگه برمیگشتم به اون وقتا، خوبیاش رو هم میدیدم... ولی به او نگفتم این خاصیت فراق است که فقط خوبیها را به یاد بیاوری. نگفتم این انتقامیست که مرگ از بازماندهها میگیرد که تا ابد حسرت بخورند و گرفتار اگرهای بیپایان شوند. هنوز خیلی کوچک است برای شنیدن این حرفها.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر