۱۳۹۷ اردیبهشت ۱۱, سه‌شنبه

اندر حکایت کوزه‌گر

بارها از من پرسیده بود کار تو چیست و من هم برایش توضیح می‌دادم که با معلم‌ها و مامان و باباها کلاس دارم و با آن‌ها در مورد ارتباط با بچه‌ها صحبت می‌کنم. به نظرم توضیحی می‌رسید که می‌فهمد. اما انگار همیشه برایش مبهم بود. درکی نداشت از این که معلم و مامان و بابا هم سر کلاسی بنشینند یا چیزی یاد بگیرند. حتی اگر مامان و باباها را می‌پذیرفت، معلم برایش خدایی بود که همه چیز می‌داند و نیازی به یاد گرفتن ندارد. هنوز مدرسه نمی‌رفت. با تعجب به توضیحاتم گوش می‌داد و به شکل غریبی سوال نمی‌پرسید. یعنی که موضوع را خوب نفهمیده. و طبیعتا در موقعیت دیگری به بهانه‌ی دیگری باز از کارم می‌پرسید: تو دقیقا چی کار می‌کنی؟

این‌ها همه مال قبل مدرسه رفتنش و نهایتا تا آخر کلاس اولش بود. سال بعد با تلاش‌های موفقیت‌آمیز معلم کلاس دوم، کم کم معلم برایش از عرش افتاد. کلاس دوم را با عذاب می‌رفت. اتفاقا اهل درس و مشق است. از این که کاری به او محول شود و خوب و دقیق انجام دهد و تحویل دهد خوشش می‌‌آید. یعنی از آن بچه‌هایی نیست که از اساس با درس و مدرسه زاویه دارند. اما از دست معلم کلاس دوم در عذاب بود. یک روز زنگ زد و گفت: می‌گفتی به معلما درس می‌دی - گفتم خب - گفت خب بیا به معلم مام یاد بده چه جوری با بچه‌ها رفتار کنه - پرسیدم چی کار می‌کنه؟ - گفت عصبانی می‌شه، داد می‌زنه سرمون، می‌زنتمون، براش توضیح می‌دی اصلا گوش نمی‌ده، فقط حرف خودشو تکرار می‌کنه - گفتم من که نمی‌تونم سر خود پا شم بیام مدرسه‌تون. باید مدیر مدرسه بخواد که من بیام - گفت یعنی چی؟ - گفتم یعنی دعوتم کنه. شاکی شد. - گفت آخه مدیر مدرسه که فکر نمی‌کنه این رفتارا بده. اون خودش این معلما رو استخدام کرده. خودشم باهامون همین‌جوری رفتار می‌کنه - جوابی نداشتم. - ادامه داد: به نظرم باید یه وقتا بی‌خبر بیای مدرسه‌مون، خودت ببینی و بهشون بگی. همین طور منتظر بشی که اونا هیچ وقت دعوتت نمی‌کنن - راست می‌گفت. خیلی روشن و خوش‌دلانه از واقعیت می‌گفت. اما خبر نداشت روز اول کلاس اولش که بی‌خبر رفته بودم مدرسه تا زنگ تفریح ببینمش و با دیدن خوشحالیش خیالم راحت شود که مدرسه ‌برایش آن‌قدرها هم جای بدی نیست، نه تنها معلم و رفتارهایش را ندیدم، که بدو از مدرسه بیرون زدم تا تماشای او که تنها گوشه‌ی حیاط ایستاده بود اشکم را سرازیر نکند. من به درد او و معلم‌هایش نمی‌خورم. مگر کس دیگری پیدا شود و به مدرسه‌شان سر بزند و حال و روز بچه‌ها را، بدون بغض، ببیند و فکری به حال‌شان کند.

۲ نظر:

  1. چطور می‌شه به بدن یاد داد خشم‌ها و اشک‌ها و لرزیدن‌ها رو فروبخوره و بذاره دست‌ها و زبان کارشون رو انجام بدن؟ من هم نمی‌تونم هنوز.
    .
    .
    چشمم روشن شد و دلت بیش راضی بشود به این چشم‌روشنی‌ها خانوم زیبا.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. دلم حسابی روشن شد. چقدر خوبه هستی این طرفا :*
      من تو فروخوردن خشم استاد شدم٬ ولی اشک نه. کنترل سر خوده لامصب :)

      حذف