برای گشت و گذار در هوای نیمه ابری امروز و تماشای برگهای رنگوارنگ پاییزی، به امامزادهی نزدیک مدرسه رفتیم. مثل همهی امامزادهها، موقع ورود باید چادر سرمان میکردیم. دخترها هم که چادرهای ما را دیدند دلشان خواست. هر کدامشان یکی گرفتند و در حالی که چادر از دست و پایشان آویزان بود، در حیاط دنج امامزاده و میان قبرهایی که از نظر آنها بیشتر شبیه به قبرستاناش کرده بود، شروع کردند قدم زدن. دستام را گرفت و گفت: بیا بریم اونور حیاطو ببینیم خاله! رفتیم. رسیدیم به ورودی حرم. گفت: میشه بریم تو؟ کفشهایمان را در پلاستیک گذاشتیم و دستمان گرفتیم و داخل شدیم. همه جای حرم را گشت. ضریح را تماشا کرد. خواست جلوی ضریح عکس بگیرد. عکس گرفتیم. کمی دراز کشید. دوباره بلند شد. هیجان داشت. میخواست آنجا بماند و کاری بکند. همیشه یک کتاب تن تن زیر بغل دارد. کتاب را داد دستام تا برایاش بخوانم. کنار ضریح نشستیم و تن تن خواندیم. کاپتان هادوک کابوس دیده بود.
برای من که در آرزوی معلمی هستم
پاسخحذفخواندن این متن هم شیرین بود هم حسرت بار.
براتون چشیدن این لذت رو آرزو می کنم.
حذف