توی ایمیلهای قدیمیام دنبال چیزی میگشتم که این ایمیل رو پیدا کردم. دو سال پیش، قبل از شروعشدن همهی ماجراهای این دو سال توی مدرسه، قبل از این که روحام هم خبردار باشه که میشه همچین کاری کرد، برای دوستی که میخواست دغدغههام رو بدونه تا اگه موقعیت شغلیای اطرافاش بود باخبرم کنه، نوشتماش. اون موقع هیچکدوممون نمیدونستیم از چند ماه بعدتر و دستکم برای چند سال آینده به کجا پرت خواهیم شد. یادم اه وقتی این جملات رو مینوشتم یه تودهی حسرت بودم و داشتم خودم رو برای آزمون استخدامی آموزش و پرورش آماده میکردم.
...
اما اگه بخوام به زبون دوستانه از کارایی که کردم و علاقههایی که داشتم بگم اینجوری میشه که:
از زمانی که شروع به خوندن روانشناسی کردم، فرایند رشد و تحول جزو موضوعات مهم بوده برام و در این پروسهی طولانی، کودکی، و باز هم توی پروسهی طولانی کودکی، دورهی دبستان خیلی دغدغهبرانگیز و مهم بوده و هست بهنظرم. چون میتونم دورهی دبستان خودم رو بهیاد بیارم و از زبون خیلی از اطرافیانم هم در مورد این بخش از کودکیشون شنیدم و الان هم دارم بچههای دبستانی و حال و هواشون رو میبینم و از زبون والدینشون میشنوم که چه حال ناخوشی دارن! واین برای من واقعا سوال و مساله ست که چرا باید بچهها در یکی از بهترین دورانهای زندگیشون اینقدر اذیت شن و اینقدر با حس بدی نسبت به معلم و مدرسه و آموزش بزرگ بشن! از طرف دیگه یکی از مورد احترامترین روانشناسهایی که تا حالا شناختهام پیاژه بوده و دیدگاهی که این آدم نسبت به یادگیری داره و این که یادگیری میتونه برای کودک چه اتفاق لذتبخش و خودانگیختهای باشه، جزو بهترین آموختههای دانشگاهی من اه. در کنارش خوندن کتاب امیل روسو و کتاب کودک در خانوادهی مونتهسوری منو واقعا به وجد آورد و فکر کردم که میشه واقعا از ترکیب اون دیدگاه نظری و این روشهای عملی واقعا تغییراتی رو توی محیط آموزشی ایجاد کرد. توی مدت این یکی دو سالی که از دانشگاه اومدم بیرون، فعالیت مستقیمی در این مورد انجام ندادم. یه سری خوندنیهایی بود که گفتم و یه سری هم دورههای آموزشی رفتم. فکر کردم در قدم اول لازم اه این موجوداتی رو که میخوام براشون کار کنم بشناسم و از حال و هواشون سر در بیارم. البته پروژهی ارشدم کلا در ارتباط با بچههای دبستانی (کلاس چهارمی) بود و یه ۵- ۶ ماهی حسابی باهاشون سر و کله زدم. بعد از اون توی یه سری از کلاسای موسسهی مادران امروز شرکت کردم که ویژه ی والدین بود و تونستم تا حدی در جریان حس و حال والدین و بچههاشون قرار بگیرم. تصمیم و برنامهام بهطور کلی این اه که بچههای دورهی دبستان رو به عنوان گروه هدف که مسایل و دغدغههاشون برام خیلی مهم ان انتخاب کنم و بقیهی مسیر کار و تحصیلم رو به اونها و بهویژه مسایل آموزشی اونها اختصاص بدم. از این جهت کار توی آموزش و پرورش برام خیلی مهم اه. چون فکر میکنم به هر حال همهی این کارهایی که میکنیم باید یه جوری وارد سیستم آموزش و پرورش بشه تا یه روزی شاید به درد بخوره. هر چند که مسیر دور و دراز و ناهمواری به نظر میاد.
...
ذوقزده شدم خب!
...
اما اگه بخوام به زبون دوستانه از کارایی که کردم و علاقههایی که داشتم بگم اینجوری میشه که:
از زمانی که شروع به خوندن روانشناسی کردم، فرایند رشد و تحول جزو موضوعات مهم بوده برام و در این پروسهی طولانی، کودکی، و باز هم توی پروسهی طولانی کودکی، دورهی دبستان خیلی دغدغهبرانگیز و مهم بوده و هست بهنظرم. چون میتونم دورهی دبستان خودم رو بهیاد بیارم و از زبون خیلی از اطرافیانم هم در مورد این بخش از کودکیشون شنیدم و الان هم دارم بچههای دبستانی و حال و هواشون رو میبینم و از زبون والدینشون میشنوم که چه حال ناخوشی دارن! واین برای من واقعا سوال و مساله ست که چرا باید بچهها در یکی از بهترین دورانهای زندگیشون اینقدر اذیت شن و اینقدر با حس بدی نسبت به معلم و مدرسه و آموزش بزرگ بشن! از طرف دیگه یکی از مورد احترامترین روانشناسهایی که تا حالا شناختهام پیاژه بوده و دیدگاهی که این آدم نسبت به یادگیری داره و این که یادگیری میتونه برای کودک چه اتفاق لذتبخش و خودانگیختهای باشه، جزو بهترین آموختههای دانشگاهی من اه. در کنارش خوندن کتاب امیل روسو و کتاب کودک در خانوادهی مونتهسوری منو واقعا به وجد آورد و فکر کردم که میشه واقعا از ترکیب اون دیدگاه نظری و این روشهای عملی واقعا تغییراتی رو توی محیط آموزشی ایجاد کرد. توی مدت این یکی دو سالی که از دانشگاه اومدم بیرون، فعالیت مستقیمی در این مورد انجام ندادم. یه سری خوندنیهایی بود که گفتم و یه سری هم دورههای آموزشی رفتم. فکر کردم در قدم اول لازم اه این موجوداتی رو که میخوام براشون کار کنم بشناسم و از حال و هواشون سر در بیارم. البته پروژهی ارشدم کلا در ارتباط با بچههای دبستانی (کلاس چهارمی) بود و یه ۵- ۶ ماهی حسابی باهاشون سر و کله زدم. بعد از اون توی یه سری از کلاسای موسسهی مادران امروز شرکت کردم که ویژه ی والدین بود و تونستم تا حدی در جریان حس و حال والدین و بچههاشون قرار بگیرم. تصمیم و برنامهام بهطور کلی این اه که بچههای دورهی دبستان رو به عنوان گروه هدف که مسایل و دغدغههاشون برام خیلی مهم ان انتخاب کنم و بقیهی مسیر کار و تحصیلم رو به اونها و بهویژه مسایل آموزشی اونها اختصاص بدم. از این جهت کار توی آموزش و پرورش برام خیلی مهم اه. چون فکر میکنم به هر حال همهی این کارهایی که میکنیم باید یه جوری وارد سیستم آموزش و پرورش بشه تا یه روزی شاید به درد بخوره. هر چند که مسیر دور و دراز و ناهمواری به نظر میاد.
...
ذوقزده شدم خب!
بعد از خوندنِ متن ات این واژه یهو اومد تو ذهنم: جوانه یا جوانه زدن
پاسخحذفشکلک یک آدم حسودی شده!
پاسخحذفچند روز پیش، من هم شکلِ متفاوت ای از این تجربه رو داشتم. تا بتونم منظور ام رو برسونم، کامل توضیح میدم:
پاسخحذفمن ای که، الآن، تنها راهِ اصلاحِ خطِ فارسی رو رویآوردن به خطِ لاتینی میدونم، یهو با ایمیل ای از خود ام روبهرو شدم که درست ۲ سال پیش (یعنی دقیقن در همون روز و ماه) داشتم رویِ نظر ام تأکید میکردم که نیاز ای به الفبایِ لاتینی نیست و میشه همین خط رو تغییر داد تا به نتیجهیِ مطلوب رسید.
فقط اومدم این حس'و با'ت به اشتراک بذارم؛ برایِ بقیهیِ نوشتهها'ت فعلن چیز ای ندارم.
ممنون که به اشتراک گذاشتی :)
حذف