نمیدانم چه اصراری ست وقتی دیکتاتوری موضوع رسانهها میشود، میگردم دنبال عکسهایاش. مدتها خیره میشوم به آنها. انگار بخواهم رد دیکتاتوریاش را در چهرهاش پی بگیرم. فرم بینیاش، خطوط پیشانیاش، شیوهی روی هم قرار گرفتن لبهاش، آن دو تا خط وسط ابروهاش، نسبت میان صورت وگردناش، نگاهاش که دیگر گفتن ندارد. میخواهم ارتباطی پیدا کنم بین ترکیب این اجزا و مفهوم دیکتاتور. و شاید از این ارتباط برسم به اینجا که من، با ترکیب فعلی اجزای صورتام، محال است دیکتاتور از آب دربیایم! میخواهم باور کنم اگر من موقعیت دیکتاتور را میداشتم هم دیکتاتور نمیشدم، دیکتاتور شدن (بودن) چیزی ست ورای یک موقعیت خاص، آدمها یا دیکتاتور هستند یا نیستند، اینجوری نیست که در نسبت با یک موقعیت، دیکتاتورمآبانه رفتار کنند!
آنوقت، هم میتوانم بدون عذاب وجدان از دیکتاتور متنفر باشم و بدون درگیرشدن در چگونگی دیکتاتورشدناش، اشدِّ مجازات را برایاش تقاضا کنم، هم مدام به این فکر نکنم که چقدر احتمال داشت اگر من جای او بودم کثیفتر از او عمل میکردم!
همیشه راههای سادهای هست برای رسیدن به آرامش ...
آنوقت، هم میتوانم بدون عذاب وجدان از دیکتاتور متنفر باشم و بدون درگیرشدن در چگونگی دیکتاتورشدناش، اشدِّ مجازات را برایاش تقاضا کنم، هم مدام به این فکر نکنم که چقدر احتمال داشت اگر من جای او بودم کثیفتر از او عمل میکردم!
همیشه راههای سادهای هست برای رسیدن به آرامش ...
قربووووونت برم، فقط همین رو میتونم بگم :)
پاسخحذفدرست صحبت کنین خانوم!!! اینجا خانواده رفت و آمد میکنه! :)
پاسخحذفاوهوم...
پاسخحذفچند خط اول نوشته ت منو یادِ عشق انداخت. اوایل دوران عاشقی آدم هی صورتِ طرف رو بالا پایین می کنه و هی از خودش می پرسه چی تو این صورته که من اینقد شیفته ش شدم! گاهی دلایلی رو هم ردیف می کنه: فرم بینی، رنگ چشما، حالت خندیدن... چه چیزا! هه!
شوپنهاوئر: «اينکه ظاهرِ انسان آيينهیِ باطنِ او ست و صورتِ وی بيانگرِ سيرتاش، گماني ست بديهی و بنابراين مطمئن، که با اشتياقي تصديق میشود که مردم برایِ ديدنِ فردي که خود را به کاري پسنديده و يا شرارتي شهره کرده و يا اثري منحصر به فرد آفريده نشان میدهند؛ و يا به هر حال اگر اين يک نيز ميسّر نباشد، اشتياقِ مردم برایِ اطّلاع يافتن از اينکه او چه شکلي ست... اگر آنطور که يک عدّه نادان میگويند ظاهرِ انسان اهمّيّت نداشته باشد، و يا اصلاً اگر روان چيزي باشد و تن چيزي ديگر، و رابطهیِ تن با روان چنان باشد که رابطهیِ پيراهن با خودِ انسان است، پس ديگر اين تأمّلات بیمورد میشوند. چهرهیِ هر انساني يک هيروگليف است، که البته مطمئناً قابلِ رمزگشايی ست... در ضمن، افکارِ شرارتآميز و دغدغههایِ بیارزش بهتدريج و به مرورِ زمان است که آثارِ خود را بر چهره و بهويژه چشمها به جا میگذارند. بنابراين، با قضاوت بر اساسِ چهرهشناسی، میتوانيم بهسادگی ضمانت کنيم که يک شخص هرگز اثري جاودانه خلق نخواهد کرد؛ امّا نمیتوانيم تضمين کنيم که وی هرگز جنايتي بزرگ مرتکب نخواهد شد.»
پاسخحذف