۱۳۹۹ شهریور ۲۴, دوشنبه

سوراخ سنبه‌های ابدی

کودکی‌ام در خانه‌ای گذشت که به خاطر وسعتش، شب‌ها تاریکی زیادی را در خود نگه می‌داشت و اینْ موقع خواب کار را دشوار می‌کرد. شب‌ها قبل از خواب که چراغ‌ها خاموش می‌شدند، سعی می‌کردم چشمانم را بسته نگه دارم و همه‌ی خانه را تصور کنم، به همه‌ی تاریکی‌ها سرک بکشم تا خیالم راحت شود که ببین، هیچ‌چی‌ نیست، راحت بخواب. اما همیشه ناکام می‌ماندم، چون می‌دانستم هرچقدر هم که تلاش کنم باز هم گوشه‌هایی هست که من حتی از وجودشان هم خبر ندارم و همه‌ی اتفاقات بد می‌توانند در آن گوشه‌‌های تاریک ناشناس رخ بدهند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر