بابا شد بیمار دیالیزی. به همین سادگی. یک شب خوابیدیم و صبح که بیدار شدیم کلیه ها دیگر توان کار کردن نداشتند. فاز جدیدی در زندگی جمعی مان شروع شد. من الان سعی دارم با توضیح دادن وضعیت مان روان ام را آرام کنم. کار مفیدی ست. یکی از مکانیسم های دفاعی رایج و اثرگذار است که در متون روان کاوی بارها از آن به نیکی یاد شده. بابا الان علاوه بر عضویت در خانواده و گروه همکاران و دوستان، عضویت جدیدی در گروه بیماران دیالیزی پیدا کرده. هنوز نمی دانم این عضویت خوب است یا نه یا چقدر خوب است. در این حد خوب است که من توانسته ام با جست و جوی دو واژه ی «بیمار دیالیزی» کلی مطلب به دردبخور برای مامان (پرستار مادام العمر) پیدا کنم. خوبی دیگرش هم این است که با این عضویت جدید می دانیم برای کمک گرفتن موقع مشکلات احتمالی (که تعدادشان اتفاقا آن قدر زیاد است که استفاده از واژه ی احتمالی خیلی مناسب نیست) به کجا مراجعه کنیم. از مامان شنیدم که حضور در مرکز دیالیز و دیدن آدم های زیادی که از این بیماری رنج می برند جهت تسکین روحیه ی بابا زیاد هم بد نبوده، دیدن افرادی که سال خورده تر و به لحاظ جسمی ناتوان تر بوده اند و روی پای خودشان برای دیالیز آمده بودند. این مشاهدات مامان را هم (در مقام پرستار مادام العمر) آرام تر کرده بود. احتمالا پیش خودش فکر کرده بود علاوه بر تمام ساعات شبانه روز که باید جزئیات تغذیه ی بابا را کنترل کند و هر بار وقت حمام رفتن مراقب لوله های روی گردن اش (و بعد از مدتی توی دست اش) باشد که خیس نشوند و بعد از مدتی باید ورم های ناشی از ورود و خروج مداوم خون به بدن را با آب گرم یا سرد بخواباند (این را درست نمی دانست چون به تازگی در جریان همچین عارضه ای قرار گرفته و هنوز شوکه است)، دست کم دیگر لازم نیست سه روز در هفته بابا را به مرکز دیالیز برساند و هربار 4 ساعت آن جا بماند و باز برش گرداند. یک بیمار دیالیزی در این حد می تواند مستقل باشد.
اما این عضویت همیشه هم به دردبخور نیست. عضویت مثل برچسب است. در مورد بیماری های کوتاه مدت، آن هایی که دوره ی درمان موقتی دارند و بعد از مدتی بیمار به وضعیت عادی برمی گردد، پذیرفتن این برچسب زیاد مشکل ساز نیست. ولی وقتی بیماری می شود بخشی از زندگی یک جمع، تا آن جا که به سبک زندگی بیمار و اطرافیان اش شکل می دهد (در مورد بیمار دیالیزی محدودیت در کار و رفت و آمد و سفر و خورد و خوراک خیلی جدی ست) دیگر این پذیرش کار ساده ای نیست. نمی دانم چرا ساده نیست. انگار پذیرفتن برچسب بیماری یعنی از دست دادن امید. امید به اتفاقات ناگهانی، اتفاقات خارج از محدوده ی محاسبات منطقی. پذیرش برچسب بیماری یعنی باور به این که چیزی که پزشکان می گویند درست است. کلیه ها از کار افتاده اند و دستگاه دیالیز باید کار آن ها را انجام دهد. تمام.
بیماری چیز عجیبی ست. از آن اتفاقاتی ست که نمی شود بابت اش از کسی شاکی بود. نمی شود جور مناسبی به اوضاع و احوال نا به سامان مملکت نسبت اش داد. قطعا می شود، اما دقت کنید که گفتم جور مناسبی. یعنی این نسبت دادن کار ساده و دم دستی نیست. خیلی باید انرژی صرف کرد. نسبت دادن اش به خود بیمار هم، آن هم در شرایطی که او خودش بیشتر از هرکس دیگری روحیه اش را باخته و مدام از در و دیوار می پرسد چرا به این روز گرفتار شده، نامردی ست. خدا ولی خوب به کار می آید. اگر مثل مامان دل سپرده اش نباشی.
بیماری چیز عجیبی ست. آدم را با وضعیتی مواجه می کند که قابل افتخار نیست. مورد توجه قرار گرفتن بابت بیماری از جنس ترحم است. حال آدم را خراب می کند. بابت چه چیزی به تو توجه می کنند؟ دل شان برای ات سوخته؟ وضعیت ات تاسف برانگیز شده؟ وقت های دیگری هم پیش می آید که آدم این جوری مورد توجه قرار می گیرد. مثل وقت هایی که مورد ظلمی قرار گرفته. مثل وضعیت آن هایی که زندان رفته اند (البته من نمی دانم، تجربه اش نکرده ام). احتمالا توی آن وضعیت ها آدم حال اش بد نمی شود. دچار وضعی شده که بابت اش سربلند است. بیمار و اطرافیان اش شبیه مرغ پر کنده اند. به در و دیوار می کوبند ولی راهی ندارند غیر پذیرفتن.
تلویزیون بیماران قلبی (فکر کنم آمریکایی) را نشان می دهد که با یادگیری رقص تانگو به بهبود وضع شان کمک می کنند. چهره هایشان خوشحال است و بعضی هاشان می گویند تا زمانی که بتوانند در حد مربی برقصند به یادگیری ادامه می دهند. بابا روی تخت ناله می کند و مدام از چرایی بلایی که سرش آمده می پرسد. هربار هم که نزدیک اش می شوم چشمان اش خیس است. بابا از آن مردهایی نیست که کسی اشک اش را ندیده باشد. راحت گریه می کند. اما در این وضعیت نزار گریه اش را ندیده بودم. این گریه نیاز به هم دلی دارد و من قفل شده ام. تنها می توانم لحن ام را زمانی که سراغ حال اش را می گیرم کمی ملایم تر کنم یا کمرش را، آن پایین پایین، کنار استخوان دنبالچه اش، که در اثر دراز کشیدن به پشت برای دیالیز، آن هم 12 ساعت در هفته، خیلی دردناک می شود فشار بدهم. از دست اش عصبانی می شوم. یعنی از بین خدا و فلک و طبیعت و بابا که می شود در این ماجرا از دست شان شاکی بود دست ام فقط به خودش می رسد. می خواهم یک جوری به بی مبالاتی های خودش ربط اش بدهم. شاید هم تلاش می کنم تا دل ام برای اش نسوزد. من یکی از همان مرغ های پر کنده ام که نمی خواهد غصه دار باشد.