در پیادهروِ کنار پارک ساعی، خیابان ولیعصر را به سمت پایین قدم میزنم. از دور مردی را میبینم که روی یکی از نیمکتهای کنار پیادهرو نشسته. هیکل درشتاش را کمی به جلو خم کرده، سر و تناش را به سمت پیادهرو چرخانده و نگاهاش در مسیری ادامه یافته که در امتداد قدمهای من است. یکّه میخورم. از دور چشمهایاش را نمیبینم، ولی حس میکنم خیره نگاه میکند. شاید منتظر کسی ست. کسی که الان از راه رسیده و همزمان با من، به سمت او قدم برمیدارد. او هم اینگونه مشتاق و منتظر نگاهاش میکند. حتما خیلی منتظر مانده که اینقدر مشتاق است. البته از اینجا که من هستم نمیشود فهمید مشتاق است یا فقط منتظر، حتا شاید کمی هم کلافه باشد. اطرافام را نگاه میکنم، پشت سرم را. کسی نیست. هیچکس جز من. مرا نگاه میکند. منتظر؟ نه! نمیتواند منتظر من باشد. کسی جایی منتظر من نیست. اما چرا خیره؟ ناگهان نگاهام را از او میگیرم و خودم را برانداز میکنم، سر تا پا، مثل کسی که تازه با خودش آشنا شده یا تصادفا خودش را تمامقد، در آینهای، شیشهی مغازهای، جایی دیده. شاید چیزی در من دیده که خیرهاش کرده. سر و وضعام ولی خیلی عادی ست، مثل همیشه ام. به جز اینکه برخلاف معمول کمی سرخوش ام. سبک قدم برمیدارم و تا قبل از اینکه نگاه خیرهی مرد حواسام را پرت کند، توجهی به اطراف نداشتم. توی خودم بودم. اینجور موقعها آدم زیباتر میشود. زیباتر شدهام لابد. قدمهایام را نگاه میکنم، پاهایام را که چگونه یکی پس از دیگری مسیر منتهی به مرد را طی میکنند. دیگر ولی سبک نیستند. حواسام جایی بین خودم و نگاه خیرهی مرد حرکت میکند. سرخوش هم نیستم. به مرد نزدیک میشوم. همچنان بیحرکت است، در همان وضعیت قبل، با همان نگاه خیره، شبیه یک مجسمه. مجسمه است. احتمالا از طرحهای شهرداری تهران برای زیباسازی شهر، شاید هم برای زیباراهرفتن شهروندان. فرقی نمیکند. من ولی دارم زشت راه میروم. سنگین و با سکته.
عنوانِ این نوشته ات رو دوست نداشتم.بعد این دوست نداشتن خیلی اثر گذاشت تو لذت بردن ام از متن ات. (واا !! )
پاسخحذف:)
پاسخحذفو اگر این مجسمه و ... نبود، جای بهتری بود برای آرامش. انگار که شهر هرچه بزرگتر، نیروهای اهریمنی اش بیشتر! این که در تلاشی بی وقفه می خواهند که از خود بیگانه ات کنند.
پاسخحذف