مامان درس و مدرسه را ادامه نداده. در واقع مدرسه که اصلا نرفته. آخوندزاده بوده و دختر هم بوده و در شهری کوچک، آنهم در زمان طاغوت، به صلاح نبوده مدرسه برود. پدر و مادر باسوادی هم داشته که میتوانستهاند از عهدهی سواد بچههایشان بربیایند. خلاصه در خانه باسواد شده و بعد هم بهنظرشان همینقدر کافی بوده و دیگر ادامه نداده. بقیهی خواهرهایاش هم کموبیش همینطور اند.
مامان اما همیشه دلاش میخواسته برود مدرسه. زمانهای زیادی را بهیاد میآورم که برایمان از این شوق مدرسهرفتن میگفت، شوق درسخواندن. این شوق البته به مدرسه ختم نمیشد. خیلیوقتها خواب میدید که رفته دانشگاه. چندباری هم تصمیم گرفت واقعا شروع کند و برود از این مدرسههای بزرگسالان ثبتنام کند. پرسوجوهایی هم کرد، ولی انگار دلاش با اینکار نبود. طفره میرفت.
چند هفته پیش وسط گفتوگویی بودیم که باز این ماجرا را کشید وسط و گفت: «زهرا خانوم داره درس میخونه. ابتدایی رو تموم کرده و چقدر هم راضی اه!» گفتم:«مادر من! خب چرا شما شروع نمیکنی؟» گفت: «آخه! نمیدونم! برم یه جایی که کلی آدم بزرگ بیسواد هستن که میخوان از اول شروع کنن! من که بیسواد نیستم. کلی کتاب خوندم تا الان. فقط مدرسه نرفتم.» میفهمیدم چه میگوید. گفتم: «هدفات از مدرسه رفتن چی اه؟» گفت: «میخوام چیزای مختلف یاد بگیرم. علوم، جغرافی، ریاضی،...» گفتم: «چه نیازی اه واسه یادگرفتن اینا بری مدرسه؟ مدرکشو لازم داری؟» گفت: «نه!» گفتم: «خب پس چرا شروع نمیکنی؟ بیا یه برنامهای بریزیم و شروع کنیم.» عجیب شده بودم. کاغذ و مداد آوردم و شروع کردم نوشتن موضوعهای مورد علاقهاش. همه چیز بود. هرچیزی که بچهها توی مدرسه یاد میگیرند. بچه شده بود.
قرار گذاشتیم با خالهها هم صحبت کند که اگر آنها هم چنین نیازی داشتند، با هم ماجرا را شروع کنند. همانشب با همه تماس گرفت و داستان را تعریف کرد و موافقت بعضیها را هم گرفت. قرار شد جلسات یادگیری در خانهی مادربزرگ (مامانجون) برگزار شود. اسم ماجرا را هم گذاشتیم: مدرسهی مامانجون. با پسرخالهی دوازدهسالهام هم صحبت کردم که اگر فرصت و حال و حوصله دارد، توی جلسات درس مامانها حضور داشته باشد و یکجورهایی معلمشان باشد. قبول کرد. به مدرسه میگوید: قبرستان. وقتی درس و مشقاش را تمام میکند، دستهایاش را میشوید تا اثر تماس با مردگان را از آنها پاک کند. کتابهایاش را آورد و شروع کردیم به گشت و گذار بین آنها تا ببینیم کجاهایشان بهدرد کار ما میخورند. اینبار اما کتابها یادآور قبرستان نبودند. دستهایاش را نشست.
جلسهی آشنایی برگزار شد. دربارهی کلیت ماجرا و مدل کلاس و کتاب و اینها توضیحاتی دادم، هرچند دست و پا شکسته و منقطع. از بس که میپریدند وسط حرفام! در حضور خودشان اعتراف کردم که سر و کلهزدن با بچههای ۸-۷ساله کاری بهمراتب آسانتر از کار با آدمهای میانسال است. با شیطنت تایید کردند. پسرخالهی کوچولو خیلی باید صبور باشد.
چند هفتهای از شروع ماجرا میگذرد. هفتهای یکبار دور هم جمع میشوند. دو ساعت. با زنگ تفریح. ادبیات و علوم و ریاضی از موضوعهای مورد علاقهشان بوده تابهحال. اما همهشان شوق عجیبی به نوشتن دارند. دوست دارند انشا بنویسند. همان انشایی که بیشتر بچهمدرسهایها از آن فرار میکردند (میکنند).
هنوز فرصت نشده در یکی از جلساتشان شرکت کنم، ولی خبرهایی که از دور میشنوم شیرین اند. درسخواندن شیرینشان کرده.
مامان اما همیشه دلاش میخواسته برود مدرسه. زمانهای زیادی را بهیاد میآورم که برایمان از این شوق مدرسهرفتن میگفت، شوق درسخواندن. این شوق البته به مدرسه ختم نمیشد. خیلیوقتها خواب میدید که رفته دانشگاه. چندباری هم تصمیم گرفت واقعا شروع کند و برود از این مدرسههای بزرگسالان ثبتنام کند. پرسوجوهایی هم کرد، ولی انگار دلاش با اینکار نبود. طفره میرفت.
چند هفته پیش وسط گفتوگویی بودیم که باز این ماجرا را کشید وسط و گفت: «زهرا خانوم داره درس میخونه. ابتدایی رو تموم کرده و چقدر هم راضی اه!» گفتم:«مادر من! خب چرا شما شروع نمیکنی؟» گفت: «آخه! نمیدونم! برم یه جایی که کلی آدم بزرگ بیسواد هستن که میخوان از اول شروع کنن! من که بیسواد نیستم. کلی کتاب خوندم تا الان. فقط مدرسه نرفتم.» میفهمیدم چه میگوید. گفتم: «هدفات از مدرسه رفتن چی اه؟» گفت: «میخوام چیزای مختلف یاد بگیرم. علوم، جغرافی، ریاضی،...» گفتم: «چه نیازی اه واسه یادگرفتن اینا بری مدرسه؟ مدرکشو لازم داری؟» گفت: «نه!» گفتم: «خب پس چرا شروع نمیکنی؟ بیا یه برنامهای بریزیم و شروع کنیم.» عجیب شده بودم. کاغذ و مداد آوردم و شروع کردم نوشتن موضوعهای مورد علاقهاش. همه چیز بود. هرچیزی که بچهها توی مدرسه یاد میگیرند. بچه شده بود.
قرار گذاشتیم با خالهها هم صحبت کند که اگر آنها هم چنین نیازی داشتند، با هم ماجرا را شروع کنند. همانشب با همه تماس گرفت و داستان را تعریف کرد و موافقت بعضیها را هم گرفت. قرار شد جلسات یادگیری در خانهی مادربزرگ (مامانجون) برگزار شود. اسم ماجرا را هم گذاشتیم: مدرسهی مامانجون. با پسرخالهی دوازدهسالهام هم صحبت کردم که اگر فرصت و حال و حوصله دارد، توی جلسات درس مامانها حضور داشته باشد و یکجورهایی معلمشان باشد. قبول کرد. به مدرسه میگوید: قبرستان. وقتی درس و مشقاش را تمام میکند، دستهایاش را میشوید تا اثر تماس با مردگان را از آنها پاک کند. کتابهایاش را آورد و شروع کردیم به گشت و گذار بین آنها تا ببینیم کجاهایشان بهدرد کار ما میخورند. اینبار اما کتابها یادآور قبرستان نبودند. دستهایاش را نشست.
جلسهی آشنایی برگزار شد. دربارهی کلیت ماجرا و مدل کلاس و کتاب و اینها توضیحاتی دادم، هرچند دست و پا شکسته و منقطع. از بس که میپریدند وسط حرفام! در حضور خودشان اعتراف کردم که سر و کلهزدن با بچههای ۸-۷ساله کاری بهمراتب آسانتر از کار با آدمهای میانسال است. با شیطنت تایید کردند. پسرخالهی کوچولو خیلی باید صبور باشد.
چند هفتهای از شروع ماجرا میگذرد. هفتهای یکبار دور هم جمع میشوند. دو ساعت. با زنگ تفریح. ادبیات و علوم و ریاضی از موضوعهای مورد علاقهشان بوده تابهحال. اما همهشان شوق عجیبی به نوشتن دارند. دوست دارند انشا بنویسند. همان انشایی که بیشتر بچهمدرسهایها از آن فرار میکردند (میکنند).
هنوز فرصت نشده در یکی از جلساتشان شرکت کنم، ولی خبرهایی که از دور میشنوم شیرین اند. درسخواندن شیرینشان کرده.
و من این جملات و این حس ها رو خوندم و مث همیشه اشکم در اومد!
پاسخحذفقربون اش برم با ابن همه کودکی هایی که داره و مجال آه نیست...
چقدر عالی.
پاسخحذفنوشتن ات، همیشه برایِ من، گیراتر اه تا خودِ مطلب! (منظور ام از نوشتن، نگارش و املا نیست، سبکِ نویسندگی اه.) اینجا هم از رابطهیِ پسرخاله با مدرسه و دستشستن خیلي خوش ام اومد. بیشتر از اون، دقتي که به خرج دادی و دیدی که پسرخاله، پس از گشتوگذار تو کتابا، دستا'ش رو نشست.
پاسخحذففکر کنم سرنخ رو پیدا کردم. «دقت» ات من'و به ستایش وا میداره.
عالی ! :) خیلی خوووبه که! راضی ام از مدرسه ی مامان جون.
پاسخحذفشبیه فیلماس نامی. یه کم فانتزی می زنه. اینو وقتی داشتی برام تعریف می کردی هم به لحظه حس کرده بودم و شادم کرده بود.
پاسخحذف