باید اثاثام را جمع کنم و بروم به خانهی جدید. اطرافام، دیگران مشغول پیداکردن کارتون و روزنامه اند تا به دستام برسانند و مدام پیشنهاد میدهند که: کی بیایم کمک؟ به همه میگویم: کار زیادی نیست. بساط کمی دارم. خودم از پسشون برمیام. و کاری که میکنم این است که اینجا بنشینم و هر ازگاهی برای رفع تکلیف، چیزی را از گوشهای به گوشهی دیگر منتقل کنم و باز برگردم سر جای اولام. اضطراب هولناکی دارم. شبیه اضطراب لحظات عاشقی که خواب و خوراکام را میگرفت و میچسباندم به گوشهی دنجی از زمین، بدون حرکت، بدون کنش، بدون فکر. در حدی که کلمات را به زور میتوانم پیدا کنم و بیرون بریزم. بهویژه با این دستهای یخکرده و انگشتهای لمسی که موقع نوشتن اسباب دردسر میشوند. اما به شفابخشی کلمات ایمان دارم. از معدود موقعیتهای ایمانی ست که برایام باقی مانده هنوز. دیروز دوستی میگفت به مقداری آدرنالین نیاز دارد. گفتم: من زیاد دارم. خیلی زیاد. چهجوری برسونم دستات؟ و از دیروز دارم به این فکر میکنم که چهجوری میشود آدرنالین سرشاری را که در رگ و پیام درحال فوران است بیرون بریزم. بدهم به کسی که نیاز دارد. همیشه فکر میکنم چیزی که من دارم و دیگری به آن نیاز دارد مال من نیست. باید بدهم به او.
از فکرکردن به منشا اضطرابام خسته ام. میدانم، شبیه چیزی ست که روانشناسان اگزیستانس به آن اضطراب وجودی* میگویند. اما چه اهمیتی دارد آنها چه میگویند و دانستناش به چه درد من میخورد! من الان باید بلند شوم و بروم بساطام را جمع کنم و بریزم توی تعدادی کارتون و منتظر تماس صاحبخانه باشم که بگوید کی کار نقاشی اتاق جدیدم تمام میشود و بعد هم وانتی صدا بزنم و بساط را بریزم پشتاش و بروم سراغ زندگیام. از فردا صبح هم باید با فسقلیها سروکله بزنم. روانشناسان بزرگوار وقتی داشتند از اضطراب وجودی حرف میزدند یادشان بود که این اضطراب، زمان و مکان نمیشناسد؟ میدانستند وقتی معلم ای، نباید اینقدر مضطرب باشی؟ حواسشان به این بود که زمان اثاثکشی زمان مناسبی نیست برای این حال؟ اگر اینها را میدانستند پس چرا در توصیف این لعنتی اینقدر ساده برخورد کردند؟ چرا اصلا با توصیفاش، به بودناش کمک کردند؟ وقتی چیزی «بود» میشود دیگر نمیشود از شرش خلاص شد. فرض کنیم آنها توصیفی نداده بودند. آنوقت دو تا سوال پیش میآمد: آیا من اصلا به همچین حالی دچار میشدم؟ یعنی کسانی که این اضطراب را نمیشناسند دچارش میشوند؟ و اگر میشدم، آیا این توان را نمیداشتم که به مسالهی سادهی دیگری نسبتاش دهم و زودتر از شرش خلاص شوم؟ اگر اضطرابام را وجودی نمیدانستم ممکن نبود بتوانم آدرنالین اضافیام را به دیگری منتقل کنم؟ چون مال من نبود. اما وقتی از چیزی حرف میزنند که وجودش به وجود تو وابسته است، دیگر چهکار میشود کرد؟ این مشکل همیشگی آگاهی ست. شاید اگر توصیفی از این اضطراب نشده بود من به آن آگاه نمیشدم. اصلا این توصیف مرا مضطرب کرده. آدم بابت چیزی که توصیف میکند مسئول است. مسئول!
خب! خدا رو شکر! مقصر پیدا شد! حالا بروم دست و پای یخزدهام را لای پتویی چیزی بپیچم و نخهای باقیماندهی سیگار را بشمرم و ببینم تا شب چند تا فرصت کشیدن دارم و بعد هم همینجا، منتظر بنشینم تا روانشناسان اگزیستانس در دیدگاهشان تجدیدنظر کنند. گیرم که دیگر بهدرد من نخورد! آگاهی بازگشتپذیر نیست!
*توضیحاش نمیدهم تا خواننده را به دردسر آگاهی دچار نکنم!
از فکرکردن به منشا اضطرابام خسته ام. میدانم، شبیه چیزی ست که روانشناسان اگزیستانس به آن اضطراب وجودی* میگویند. اما چه اهمیتی دارد آنها چه میگویند و دانستناش به چه درد من میخورد! من الان باید بلند شوم و بروم بساطام را جمع کنم و بریزم توی تعدادی کارتون و منتظر تماس صاحبخانه باشم که بگوید کی کار نقاشی اتاق جدیدم تمام میشود و بعد هم وانتی صدا بزنم و بساط را بریزم پشتاش و بروم سراغ زندگیام. از فردا صبح هم باید با فسقلیها سروکله بزنم. روانشناسان بزرگوار وقتی داشتند از اضطراب وجودی حرف میزدند یادشان بود که این اضطراب، زمان و مکان نمیشناسد؟ میدانستند وقتی معلم ای، نباید اینقدر مضطرب باشی؟ حواسشان به این بود که زمان اثاثکشی زمان مناسبی نیست برای این حال؟ اگر اینها را میدانستند پس چرا در توصیف این لعنتی اینقدر ساده برخورد کردند؟ چرا اصلا با توصیفاش، به بودناش کمک کردند؟ وقتی چیزی «بود» میشود دیگر نمیشود از شرش خلاص شد. فرض کنیم آنها توصیفی نداده بودند. آنوقت دو تا سوال پیش میآمد: آیا من اصلا به همچین حالی دچار میشدم؟ یعنی کسانی که این اضطراب را نمیشناسند دچارش میشوند؟ و اگر میشدم، آیا این توان را نمیداشتم که به مسالهی سادهی دیگری نسبتاش دهم و زودتر از شرش خلاص شوم؟ اگر اضطرابام را وجودی نمیدانستم ممکن نبود بتوانم آدرنالین اضافیام را به دیگری منتقل کنم؟ چون مال من نبود. اما وقتی از چیزی حرف میزنند که وجودش به وجود تو وابسته است، دیگر چهکار میشود کرد؟ این مشکل همیشگی آگاهی ست. شاید اگر توصیفی از این اضطراب نشده بود من به آن آگاه نمیشدم. اصلا این توصیف مرا مضطرب کرده. آدم بابت چیزی که توصیف میکند مسئول است. مسئول!
خب! خدا رو شکر! مقصر پیدا شد! حالا بروم دست و پای یخزدهام را لای پتویی چیزی بپیچم و نخهای باقیماندهی سیگار را بشمرم و ببینم تا شب چند تا فرصت کشیدن دارم و بعد هم همینجا، منتظر بنشینم تا روانشناسان اگزیستانس در دیدگاهشان تجدیدنظر کنند. گیرم که دیگر بهدرد من نخورد! آگاهی بازگشتپذیر نیست!
*توضیحاش نمیدهم تا خواننده را به دردسر آگاهی دچار نکنم!
سلام. خوشحالم که با شما و وبلاگتان آشنا شدم. چه خوب تونستین دردسرها و اضطرابهای ناشی از یک تغییر را بنویسید. ای کاش در فیسبوک هم بودین که جمع ما به یک روانشناس به شدت محتاجه
پاسخحذفمرسی محمد. من ولی متاسفانه یک فیسبوک گریز باسابقه ام و بدتر از اون، روانشناس درست و حسابی هم نیستم! ولی اگر کمکی از دستام بربیاد در خدمت ام.
حذفدر ضمن من همچنان منتظر خوندن اون نوشته هستم! :)
سلام. خونه جدید مبارک.
پاسخحذففکر نکنم چیزی با توصیف «بود» بشه. اگر این «توصیف» وجود نمی نداشت، باز هم اضطراب بود، با این تفاوت مهم که ما برای آن اسمی نداشتم. و این خیلی آزاردهنده تر است.
در عالمِ بهظاهر واقع که کلا حرف بیمعنی و غیرمنطقیای زدم، ولی بهنظرم چیزی اه که میشه درموردش تردید کرد! در مورد اینکه وقتی از چیزی آگاه نیستیم، جور دیگهای تجربهاش میکنیم که این «جور دیگه» ممکن اه خیلی وقتها کمتر آزاردهنده باشه! حالا اینکه این خوب اه یا خوب نیست یا آگاهی چه جایی توی زندگی آدم داره و انسان آگاه نسبت به انسان ناآگاه چه برتریها یا کاستیهایی داره احادیث مفصلی ان واسه خودشون!
حذف«بود» شدن رو هم از منظر همین آگاه شدن طرح کردم. یعنی «بود» شدن در آگاهی.
در هیجان پاسخ، سلام و تشکر رو یادم رفت!
حذفسلام و مرسی :)
اینو نمیشه جواب داد که چیزی رو که نامی براش نداریم چطوری تجربه می کنیم، که بعد ببینیم کمتر یا بیشتر آزاردهنده س.
پاسخحذفحتما از آدمهایی شنیده اید که خوشان را به عمد زخم می کنند، یا می سوزانند یا ...
این ها معمولا از چیزهایی رنج می برند که نامی برای آن ندارند. و "فایده" زخم در این است که می شود آن را نشان داد وگفت: ایناهاش! این منشأ ناراحتی ست.
می بینید که ما چقدر به آگاهی نسبت به رنج محتاجیم که تحت شرایط اضطراری حتی حاضریم از خودمان قربانی کنیم. حالا که یه عده ای گشتند و تونستند یکی از رنج ها رو شناسایی کنند، باید ازشون متشکر باشیم.:)
در فواید بسیار آگاهی من هم با شما همدل ام و مثالی که زدید خیلی روشنکننده بود، اما توی اون لحظات چیزی دقیقا از جنس همون رنجی که میگید، من رو به سمت این تردید کشوند. یعنی انگار حتا این رنج هم دو تا کارکرد متفاوت میتونه داشته باشه!
حذفاما در کل من توی این نوشته بیشتر وصف حال کردم و خواستم با گیردادن به بزرگان حالام رو تغییر بدم! سعی کردم اون آخر با نوشتن این که «خب! خدا رو شکر! مقصر پیدا شد! » کمی به کارکرد حرفهایی که زدم اشاره کنم! کارکرد دیرینهی یافتن مقصر و آرامشدن!!
گیردادن به بزرگان یکی از تفریحات سالم من هم هست :)
پاسخحذفبرای این که اون حس عذاب وجدان رو در درونت بیدار نکنم، نمیگم که منم برای تلاش برای حفظ موقعیت کنونیم به آدرنالین نیاز دارم!!
پاسخحذفراستش، من چیزی از متنت نفهمیدم، جز این که اسبابکشی کردی و خب مثل همیشه من خبر نداشتم؛ و دستات مثل دستای من یخن با این تفاوت که گویا با پتو و امثال اون گرم میشن – البته نمیدونم اصولا باید چیز دیگهای هم میفهمیدم یا نه.
اما توصیفت زیبا و جالبانگیزناک بود.
همینقدری که فهمیدی خودش کلی اه! :)
حذفمثل اینکه باید میگفتم: اسبابکشی. حس میکنم هی همه دارن توی گفتوگو، اثاثکشیام رو با اسبابکشی جایگزین میکنن!
منظور من یکی که همچین چیزی نبوده. خودم همیشه با اسباب راحتتر بودم تا اثاث؛ اونقدر که اصلا دقت نکردم نوشتی «اثاث»کشی، و نه اسبابکشی. از قضا، اثاث روونتر از اسبابه.
حذفاین امکان پاسخدهی هم در نوع خودش ابتکار جالبیه. دمشون گرم!
نامیه منم گاهی تو این لحظه ی تردید واستادم. گاهی نه... خیلی. گاهی نامی که برای چیزها داریم، برای مفهومی یا دردی، رو برخی احساسات مون سنگینی می کنه. یا تصویری اگه بخوام توضیح بدم، برام این جوریه که انگاری یه گودال یا چاهی یه که نقطه ی جاذبه تو محدوده ش چند برابره و چیزها رو با قدرت به سمت خودش می کشه و نهایتن می بلعه. یه جورایی باعث تنبلی فکر می شه با این توجیه که اینو قبلن درباره ش گفته ن و نشانه هاش این و این و اینه! انگاری از قبل تعبیه شده و مام صاف می ریم مثِ یه جارختی چیزامونو بهش آویزون می کنیم.
پاسخحذفخیلی چسبید توصیفات
حذفتو مایههای: آی گفتی!
:)
قربون شما برم که نیستم بیام کمک ات تا این اضطراب پدرسوخته رو حال اش رو بگیرم!!!
پاسخحذفمن ام این اضطراب مدوام رو دارم و گاهی هم فک میکنم مگه میشه واقعا آدمی بدون اش زندگی کنه؟ فقط نمی دونستم که یه اسمی داره و البته توضیحاتی! یادت باشه اومدم برام بگی دقیقا جریان اش چیه! خدایی نکرده من یه روزی عاشق اگزیستانسیالیسم بودم:)
فکر کنم چون اسمش رو دوست داشتم P;
اتفاقا تمام حرف سر همین دونستن اه! تو بیا، انقد جریان هست برات بگم که دیگه اضطراب وجودی یادت میره! :)
حذفالبته اگه همه ی موقعیت های حرف زدنمون محدود به مواقع خواب و اینا نشه، میدونی که... :)
پاسخحذف:))))
حذفاتفاقا داشتم جوابتو میدادم دقیقا به همین فک میکردم!! :)))