دوستاش دومینویی را که با زحمت درست کرده بود، بههم ریخت. از دستاش خیلی عصبانی بود. به کارگاه رفت و شروع کرد به پرت کردن وسیلهها. مثل همیشه، که موقع خشم و غمشان بیدست و پا و مستاصل میشوم، مانده بودم که چه کنم تا آرام شود. خودم را به کارگاه رساندم. در را پشتم بستم. صدایاش کردم. جوابی نداد. حس کردم نباید حرفی بزنم. ایستادم و وسیله-پرتکردنهایاش را نگاه کردم، رگهای گردناش را که از خشم بیرون زده بودند، چشماناش را که میخواستند جایی را در دیوار سوراخ کنند. ده دقیقهای گذشت. بی هیچ حرفی. گفت: بله؟ با تعجب نگاهاش کردم که: یعنی چی بله! گفت: چند دقیقه پیش صدام کردی. گفتم: هیچی! میخواستم برام بگی چی شده. گفت: خودت که میدونی. درست میگفت. پرسیدم: الان عصبانی هستی؟ گفت: نمیدونم. من هیچوقت نمیفهمم چه احساسی دارم. از وقتی مدرسهمونو عوض کردیم، بعضی وقتا همینجوری گریهام میگیره. حس کردم نمیخواهد در مورد خشماش حرف بزند. پرسیدم: دلات واسه مدرسهی قبلی تنگ میشه؟ گفت: نمیدونم. گفتم: من شاید بتونم بهت کمک کنم که بفهمی چه احساسی داری. چشمهاش خندید. لبخند زدم. لبهاش هم خندید. بال درآوردم. پرسیدم: به چیا فک میکنی؟ گفت: زیاد به چیزی فک نمیکنم. فقط گاهی در مورد یه موضوع فک میکنم. پرسیدم: چی؟ گفت: آیندهام و الانام. دوباره آن حالت استیصال برگشت. پسر بچهی 6 سالهای مقابلام بود که در مورد آیندهاش فکر میکرد. اصلا من اینجا چهکار میکنم؟ چهکار میتوانم بکنم؟ کدام گوشهی جهان ِ عمیق ِ درون این کودک را دریابم که خودم را بابت نادیدهگرفتن ِ باقیاش سرزنش نکنم؟ خودم را جمع کردم. پرسیدم: وقتی به آیندهات فک میکنی چه احساسی داری؟ گفت: آروم ام. آرام گرفتم. دلام داشت ضعف میرفت برای تمام ِ بزرگیای که توی آن کلهی کوچک جا شده بود...
برای ادامهی کار امید لازم است. او خود ِ خود ِ امید است.
برای ادامهی کار امید لازم است. او خود ِ خود ِ امید است.
اشکم اومد...
پاسخحذفاز این همه درک از دنیا که توی این فسقلی ها هست و یکی مثل نیما هم متاسفانه با این همه درک کشته میشه، اینکه اون لحظه دقیقا درک میکنه داره چه بلایی سر اش میاد... لعنت به آدم بزرگا............