۱۳۹۱ مهر ۱۵, شنبه

بر شیطون حروم‌زاده

از آن مردهایی بود که در انگلیسی به آن‌ها می‌گویند: gallant. از آن‌هایی که اگر زنی دور و برشان باشد تمام حواس‌شان به این است که مثل یک جنتلمن رفتار کنند. توجه آن زن را همه‌جوره جلب رفتار شیک و سرشار از احترام‌شان می‌کنند و به هر روشی که بلدند متوسل می‌شوند تا به مخاطب (و البته زنی که آن دور و بر هست) نشان بدهند که متمول اند و از خارج برگشته‌اند و خیلی خفن اند و ... حتما می‌دانید به زن هم می‌گویند: خانوم! از بس که شیک اند.
رفته بودم گل‌فروشی برای دوستی گلدان بخرم. داشتم با آقای گل‌فروش صحبت می‌کردم که آقای گلِنت وارد شدند. اول با هیجان پریدند وسط گفت‌وگوی ما. بعد متوجه شدند که رفتارشان به اندازه‌ی کافی گلِنتانه نبوده. رو به من کردند و گفتند: «خانوم! من اجازه دارم یه سوالی از ایشون بپرسم؟» برای این‌که نشان بدهم خانوم متشخصی هستم گفتم: «بفرمایید!» سوال‌شان درواقع یک مشاوره‌ی چندین دقیقه‌ای بود. یادم رفت بگویم که یک ویژگی مهم‌شان این است که همیشه باید با آدم‌های مهم صحبت کنند. برای پرسیدن چند تا سوال، مشاور لازم دارند. به همین خاطر به آقای گل‌فروش گفتند: «می‌خوام با مشاور این‌جا صحبت کنم.» آقای گل‌فروش گفت: «خودم هستم.» شروع کردند به گفتن که: «یه گیاهی رو از خارج از کشور آوردم که باید تو یه جای وسیع که اطراف‌اش خالی باشه رشد کنه. اول قدش انقد اه و بعد از چند سال می‌شه انقد و محصول می‌ده و خیلی خفن اه و ...» لحن حرف‌زدن‌شان هم که دیگر نیازی به توصیف ندارد. بسیار شیک و خارجی، همراه با حرکات بسیارِ دست و سر و ارزیابی مداوم وضعیتِ موردِ‌توجه‌بودگی و البته تعداد قابل‌ توجه کلمات خارجی (بسته به کشور محل اقامت یا رفت و آمد یا آشنایی). به این‌جا که رسیدند وقت‌اش رسیده بود وضعیت‌شان را نسبت به خانومِ آن دور و بر دوباره ارزیابی کنند. معلوم بود می‌خواهند جمله‌ی مهمی بگویند. نگاهی به من انداختند و جوری که نشان بدهند من هم در این گفت‌وگوی هیجان‌انگیز سهیم هستم، با چرخش نگاه‌شان بین من و آقای گل‌فروش گفتند: «نمی‌شد همین‌طوری واردش کرد. قاچاق آوردم‌اش (و بعد، ارزیابی واکنش ما با شنیدنِ واژه‌ی قاچاق). اگه می‌فهمیدن کلی باید خسارت می‌دادم.» واو! چه ماجراجویانه! آقای گل‌فروش گفت شنیده همچین گیاهی در چین هست. حرف خوبی نزد. چین به اندازه‌ی کافی خارج نیست. به همین خاطر آقای گلِنت یادآور شدند که: «بله! توی چین هم هست. ولی من از اروپا آوردم‌اش.» اوه! با یک جمله، دست‌کم دو هدف را نشانه گرفتند؛ هم گستره‌ی اطلاعات‌شان را نشان دادند و هم ارتباط تنگاتنگ‌شان را با اروپا. چه فوق‌العاده! حرف‌شان را این‌جوری ادامه دادند که: «اول می‌خواستم ببرم‌اش لاهیجان.» آقای گل‌فروش گفت: «نه! لاهیجان برای اون گیاه مناسب نیست.» باز هم حرف بدی زد. آدم هیچ‌وقت این‌جوری، آن هم توی همچین موقعیت حساسی با آبروی یک جنتلمن بازی نمی‌کند. آقای گلِنت سریع حرف را عوض کردند و گفتند: «اصلا هم موضوع اقتصادی‌اش برام مهم نیست. می‌خوام به باردهی برسه و برای کشورم محصول بده.» این «کشورم» را جوری گفت که حس کردم دیگر طاقت‌ام تمام شده. می‌خواستم دهان‌ام را باز کنم و مثل این اژدها گنده‌های توی کارتون‌های قدیمی یا از این هیولاهای عجیب و غریب کارتون‌های الان، یک کُپه آتش، درست وسط صورت‌اش پرتاب کنم، جوری‌که با مشغول‌شدن به امور مربوط به سوختگی، خیال خدمت به «کشورش» را ترجیحا برای مدت قابل توجهی از سرش بیرون کند. یعنی فقط همین کار می‌توانست دل‌ام را کمی خنک کند. خب طبیعتا از عهده‌اش برنیامدم. بچه هم که بودم کارم با این فیلم‌های تخیلی راه نمی‌افتاد. هیچ کار دیگری هم نکردم. ناسلامتی خانوم بودم. خانوم که دهن‌اش را همین‌جوری باز نمی‌کند که. لب‌های‌اش را غنچه می‌کند فقط گاهی. درجا یاد داستانی افتادم که از محلی‌های لاهیجان شنیده بودم. می‌گفتند کاشف‌السلطنه، مخترع یا مکتشف یا نمی‌دونم چه‌کاره‌ی چای در ایران که مقبره‌ی بزرگی در مرکز شهر دارد، با همین روش چای را وارد ایران کرده. می‌گفتند یک بوته‌ی چای را توی عصای‌اش قایم کرده و آورده. اگر داستان درست باشد، تاریخ ما سرشار است از نکات پندآموز و عبرت‌انگیز، منتها برای آن‌هایی که اهل تفکر باشند.