۱۳۹۱ اردیبهشت ۱, جمعه

زیبا راه برویم

در پیاده‌روِ کنار پارک ساعی، خیابان ولیعصر را به سمت پایین قدم می‌زنم. از دور مردی را می‌بینم که روی یکی از نیمکت‌های کنار پیاده‌رو نشسته. هیکل درشت‌اش را کمی به جلو خم کرده، سر و تن‌اش را به سمت پیاده‌رو چرخانده و نگاه‌اش در مسیری ادامه یافته که در امتداد قدم‌های من است. یکّه می‌خورم. از دور چشم‌های‌اش را نمی‌بینم، ولی حس می‌کنم خیره نگاه می‌کند. شاید منتظر کسی ست. کسی که الان از راه رسیده و هم‌زمان با من، به سمت او قدم برمی‌دارد. او هم این‌گونه مشتاق و منتظر نگاه‌اش می‌کند. حتما خیلی منتظر مانده که این‌قدر مشتاق است. البته از این‌جا که من هستم نمی‌شود فهمید مشتاق است یا فقط منتظر، حتا شاید کمی هم کلافه باشد. اطراف‌ام را نگاه می‌کنم، پشت سرم را. کسی نیست. هیچ‌کس جز من. مرا نگاه می‌کند. منتظر؟ نه! نمی‌تواند منتظر من باشد. کسی جایی منتظر من نیست. اما چرا خیره؟ ناگهان نگاه‌ام را از او می‌گیرم و خودم را برانداز می‌کنم، سر تا پا، مثل کسی که تازه با خودش آشنا شده یا تصادفا خودش را تمام‌قد، در آینه‌ای، شیشه‌ی مغازه‌ای، جایی دیده. شاید چیزی در من دیده که خیره‌اش کرده. سر و وضع‌ام ولی خیلی عادی ست، مثل همیشه ام. به جز این‌که برخلاف معمول کمی سرخوش ام. سبک قدم برمی‌دارم و تا قبل از این‌که نگاه خیره‌ی مرد حواس‌ام را پرت کند، توجهی به اطراف نداشتم. توی خودم بودم. این‌جور موقع‌ها آدم زیباتر می‌شود. زیباتر شده‌ام لابد. قدم‌های‌ام را نگاه می‌کنم، پاهای‌ام را که چگونه یکی پس از دیگری مسیر منتهی به مرد را طی می‌کنند. دیگر ولی سبک نیستند. حواس‌ام جایی بین خودم و نگاه خیره‌ی مرد حرکت می‌کند. سرخوش هم نیستم. به مرد نزدیک می‌شوم. همچنان بی‌حرکت است، در همان وضعیت قبل، با همان نگاه خیره، شبیه یک مجسمه. مجسمه است. احتمالا از طرح‌های شهرداری تهران برای زیباسازی شهر، شاید هم برای زیباراه‌رفتن شهروندان. فرقی نمی‌کند. من ولی دارم زشت راه می‌روم. سنگین و با سکته.

۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

امروز روز تولدش است

یک‌سال روز تولدم، دوستان‌ام که می‌خواستند به رسم کهنه‌ی سورپریزکردن، مرا شگفت‌زده کنند و خاطره‌ی ویژه‌ای از آن روز در ذهن‌ام بکارند، دوستی را که فکر می‌کردم تهران نیست و هیچ انتظار حضورش در مراسم تولدم را نداشتم، دعوت کردند و با دیدن هیجان‌زدگی من از حضور او خیال‌شان راحت شد که روز ویژه‌ای را برای‌ام آفریده‌اند. واقعا هم همین‌طور بود.
دو سال پیش روز تولدم خانه‌ی یکی از دوستان‌ام دعوت شدم. چند ماهی بود که خواهرم رفته بود و ناخواسته همه‌جا دنبال‌اش می‌گشتم. سورپریز تولد قبلی هم پرتوقع‌ام کرده بود. این بود که تا آخر مهمانی توهم زده بودم که قرار است او را کادو بگیرم. تصور می‌کردم ناگهان از پشت دری، دیواری، جایی پیدای‌اش خواهد شد. نشد.
امروز روز تولدش است. آرزو داشتم جهان آن‌قدر جای عجیبی می‌بود که می‌توانستم خودم را کادو کنم و پشت در خانه‌اش منتظر بمانم تا وقتی اول صبح، با بی‌حوصلگی مداوم این روزهای‌اش در را باز می‌کند، کادوی‌اش را ببیند و از خوشحالی بال در بیاورد. بله! آن‌قدر در این مورد مطمئن هستم که بگویم بال در بیاورد. جهان ولی این‌قدر عجیب نیست.

۱۳۹۱ فروردین ۱۸, جمعه

قبله‌

سال‌ها ست که دیگر روی زمین نماز نمی‌خواند. پادرد و کمردرد امان‌اش را بریده. روی صندلی می‌نشیند و نشسته نماز می‌خواند. قبله به سمت گوشه‌ی اتاق است. صندلی را مورب جلوی تخت‌اش می‌گذارد و جانماز را روی تخت پهن می‌کند. این‌جوری رکوع‌ها و سجده‌های‌اش را راحت‌تر انجام می‌دهد.
آن‌شب دل‌درد بدی داشتم. به خودم می‌پیچیدم. هرچه که دانش از داروهای گیاهی و جوشانده‌ها داشت به‌کار بسته بود و دل‌دردم کمی آرام گرفته بود. بی‌جان روی تخت‌اش دراز کشیده بودم. وقت نمازش رسیده بود و پاهای‌ من جای جانمازش بودند. نای تکان‌خوردن نداشتم، ولی منتظر بودم چیزی بگوید تا پاهای‌ام را کمی جمع کنم، یا حتا از آن‌جا بلند شوم و قبله‌اش را رها کنم. چیزی نگفت. پتو را کمی کنار زد و جانمازش را همان‌ لبه‌ی تخت پهن کرد، به سمت پاهای من.