۱۳۹۱ فروردین ۱۲, شنبه

خنده‌های آلیا

خیلی وقت‌ها به آلیا فکر می‌کنم. اصلا او را گذاشته‌ام گوشه‌ی وب‌لاگ‌ام که هر بار این‌جا را باز می‌کنم بخوانم‌اش. هر بار می‌خوانم‌اش. پرسش کودکانه‌ی آلیا، راز دوستی ست. دوست با آدم می‌خندد. آدم می‌تواند با دوست بخندد. با هرکسی نمی‌شود خندید و اگر زمان زیادی بگذرد و آدم نتواند با کسی بخندد مریض می‌شود اصلا. بی‌دوست آدم مریض می‌شود.

۱۳۹۰ اسفند ۲۷, شنبه

مدرسه‌ی مامان‌جون

مامان درس و مدرسه را ادامه نداده. در واقع مدرسه که اصلا نرفته. آخوندزاده بوده و دختر هم بوده و در شهری کوچک، آن‌هم در زمان طاغوت، به صلاح نبوده مدرسه برود. پدر و مادر باسوادی هم داشته که می‌توانسته‌اند از عهده‌ی سواد بچه‌های‌شان بربیایند. خلاصه در خانه باسواد شده و بعد هم به‌نظرشان همین‌قدر کافی بوده و دیگر ادامه نداده. بقیه‌ی خواهرهای‌اش هم کم‌وبیش همین‌طور اند.
مامان اما همیشه دل‌اش می‌خواسته برود مدرسه. زمان‌های زیادی را به‌یاد می‌آورم که برای‌مان از این شوق مدرسه‌رفتن می‌گفت، شوق درس‌خواندن. این شوق البته به مدرسه ختم نمی‌شد. خیلی‌وقت‌ها خواب می‌دید که رفته دانشگاه. چندباری هم تصمیم گرفت واقعا شروع کند و برود از این مدرسه‌های بزرگ‌سالان ثبت‌نام کند. پرس‌وجوهایی هم کرد، ولی انگار دل‌اش با این‌کار نبود. طفره می‌رفت.
چند هفته پیش وسط گفت‌وگویی بودیم که باز این ماجرا را کشید وسط و گفت: «زهرا خانوم داره درس می‌خونه. ابتدایی رو تموم کرده و چقدر هم راضی اه!» گفتم:«مادر من! خب چرا شما شروع نمی‌کنی؟» گفت: «آخه! نمی‌دونم! برم یه جایی که کلی آدم بزرگ بی‌سواد هستن که می‌خوان از اول شروع کنن! من که بی‌سواد نیستم. کلی کتاب خوندم تا الان. فقط مدرسه نرفتم.» می‌فهمیدم چه می‌گوید. گفتم: «هدف‌ات از مدرسه رفتن چی اه؟» گفت: «می‌خوام چیزای مختلف یاد بگیرم. علوم، جغرافی، ریاضی،...» گفتم: «چه نیازی اه واسه یادگرفتن اینا بری مدرسه؟ مدرک‌شو لازم داری؟» گفت: «نه!» گفتم: «خب پس چرا شروع نمی‌کنی؟ بیا یه برنامه‌ای بریزیم و شروع کنیم.» عجیب شده بودم. کاغذ و مداد آوردم و شروع کردم نوشتن موضوع‌های مورد علاقه‌اش. همه چیز بود. هرچیزی که بچه‌ها توی مدرسه یاد می‌گیرند. بچه شده بود.
قرار گذاشتیم با خاله‌ها هم صحبت کند که اگر آن‌ها هم چنین نیازی داشتند، با هم ماجرا را شروع کنند. همان‌شب با همه تماس گرفت و داستان را تعریف کرد و موافقت بعضی‌ها را هم گرفت. قرار شد جلسات یادگیری در خانه‌ی مادربزرگ (مامان‌جون) برگزار شود. اسم ماجرا را هم گذاشتیم: مدرسه‌ی مامان‌جون. با پسرخاله‌ی دوازده‌ساله‌ام هم صحبت کردم که اگر فرصت و حال و حوصله دارد، توی جلسات درس مامان‌ها حضور داشته باشد و یک‌جورهایی معلم‌شان باشد. قبول کرد. به مدرسه می‌گوید: قبرستان. وقتی درس و مشق‌اش را تمام می‌کند، دست‌های‌اش را می‌شوید تا اثر تماس با مردگان را از آن‌ها پاک کند. کتاب‌های‌اش را آورد و شروع کردیم به گشت و گذار بین آن‌ها تا ببینیم کجاهای‌شان به‌درد کار ما می‌خورند. این‌بار اما کتاب‌ها یادآور قبرستان نبودند. دست‌های‌اش را نشست.
جلسه‌ی آشنایی برگزار شد. درباره‌ی کلیت ماجرا و مدل کلاس و کتاب و این‌ها توضیحاتی دادم، هرچند دست و پا شکسته و منقطع. از بس که می‌پریدند وسط حرف‌ام! در حضور خودشان اعتراف کردم که سر و کله‌زدن با بچه‌های ۸-۷ساله کاری به‌مراتب آسان‌تر از کار با آدم‌های میان‌سال است. با شیطنت تایید کردند. پسرخاله‌ی کوچولو خیلی باید صبور باشد.
چند هفته‌ای از شروع ماجرا می‌گذرد. هفته‌ای یک‌بار دور هم جمع می‌شوند. دو ساعت. با زنگ تفریح. ادبیات و علوم و ریاضی از موضوع‌های مورد علاقه‌شان بوده تابه‌حال. اما همه‌شان شوق عجیبی به نوشتن دارند. دوست دارند انشا بنویسند. همان انشایی که بیشتر بچه‌مدرسه‌ای‌ها از آن فرار می‌کردند (می‌کنند).
هنوز فرصت نشده در یکی از جلسات‌شان شرکت کنم، ولی خبرهایی که از دور می‌شنوم شیرین اند. درس‌خواندن شیرین‌شان کرده.

۱۳۹۰ اسفند ۲۱, یکشنبه

درباره ی نامیدن

میثم پایین نوشته‌ی قبلی من، توضیحات خوندنی و مفصلی حول و حوش شک‌های این چند پست اخیر نوشته. به نظرم رسید چیزهایی که نوشته، سوای این‌که پاسخی به نوشته‌های من باشن، خودشون یه پست کامل و خوندنی ان.
با قدردانی ویژه، می‌ذارم‌شون اینجا:

[1.]
من یه چیزی می‌خوام بگم، حالا شاید یه جاهایی‌اش باربط باشه، یه جاهایی‌اش هم بی‌ربط به چیزی که نوشتی. یه شکّی تو این نوشته‌هایِ اخیرت هست (مشخصاً سه تا پستِ آخر) که جالب ان.
اول می‌خوام این رو بگم که اگه نخوام کاری بکنم و صرفاً مخاطبی باشم واسه یه متن ِ خوب که نوشته شده، خیلی نسبت به اون شک احساس ِ نزدیکی می‌کنم، اما یه مقداری هم دارم اراده می‌کنم که شبیهِ یه پرسش باهاش مواجه شم، پرسشی که دوست دارم از خودم بپرسم، و شاید ربطی به متن ِ تو که خوب پرسش رو پرورونده نداشته باشه. اراده می‌کنم که از خودم بپرسم، چون هم مسئله‌اش برام جالب اه، هم انگار این کارهایی که تو مثلاً در این پست فهرست کردی و مثال‌هایی که آوردی از جدا کردنِ فعالیت‌هایِ برابری‌خواهانه برایِ زنان، کارهایی ان که من خودم انجام می‌دم، و حالا می‌خوام از طریق ِ پرسشی که به گوش‌ام خورده، خودم رو ارزیابی کنم.
اما اون پرسش این اه: می‌شه از طریق ِ نشون دادنِ نابرابری به برابری رسید؟ یا به عبارتِ دیگه، از آفاتِ اسم‌گذاری و جدا کردنِ اقسام ِ نابرابری این نیست که در اون لحظه داریم به حضور ِ اون نابرابری‌ها نوعی مشروعیت می‌دیم و وجودِ [شَرورشون] رو به رسمیت می‌شناسیم؟
دو تا پست پایین‌تر، شبیهِ همین سؤال در موردِ چیزی به اسم ِ «اضطرابِ وجودی» پرسیده شده. متن ِ اونجا می‌پرسه که: «چرا [یه عده] با توصیفِ [اضطرابِ وجودی]، به بودن‌اش کمک کرده‌اند؟... [اگر توصیفِ آن‌ها نبود،] من اصلاً به همچین حالی دچار می‌شدم؟»
امیدوار ام که شباهتِ این دو تا پرسش – که فکر کنم خیلی مهم ان - معلوم باشه. به نظرم تو هر دو تا، ما با یه پدیده (نابرابری، یا نوعی اضطراب) مواجه ایم که رو ما اثری رو ثبت کرده. این که الان به این دو تا پدیده اسمی اختصاص دادم، نقض ِ غرض اه برایِ مواجهه با پرسش ِ اصلی‌مون (چون شک داریم از طریق ِ نامیدن و توصیف کردن، مبادا داریم اون چیز رو به وجود می‌آریم یا به وجودش دامن می‌زنیم)، مثلاً، صرفاً واسه این که تو این متن کارمون راه بیافته، می‌شد بگیم پدیده‌یِ الف و پدیده‌یِ ب. یه حس ان. یه چیز ِ ملموس ان. اولی تو ساحتِ بیرونی و اجتماعی من رو به بخش یا گروهی خاص ربط می‌ده، دومی نوعی آشوب در خودِ من اه. اما در این‌جا، مسئله، قبل از هر نوع نام‌گذاری، «توجه» به اون ادراک اه، و این که «بودن»‌اش جدّی گرفته بشه. این قابل ِ تصور اه که خیلی وقت‌ها خیلی چیزها از ما رد می‌شن و ما رو فقط متأثر می‌کنن، بدونِ این که هیچ درکی ازشون داشته باشیم. و از اونجایی که در بسیاری از اوقات کوچک ان، یا در واقع، اهمیت‌شون برامون نامعلوم اه، و پی‌گیری‌شون زحمت و انرژی می‌خواد، از این کار منصرف می‌شیم. بعید نیست که ما واسه خیلی از احساسات‌مون که هر روز تجربه می‌کنیم، نام و توصیفی نداشته باشیم. کنش ِ نام گذاشتن، تفکیک کردن، ردیابی ِ اثرات، و کارهایی از این قبیل، نوعی اراده ورزیدن توشون وجود داره. نوعی میل یا خواست بابتِ رصد کردنِ حس، و شرح ِ چیستی‌اش. و هر جا پایِ اراده می‌آد وسط، پایِ نوعی میل ِ به قدرت ورزیدن وسط اه. قدرت ورزیدن به معنی ِ نیچه‌ای‌اش، یعنی هم مسلط شدن به یه چیز، و هم نشون دادنِ موضع ِ انفعال در برابر ِ اون چیز. مثلاً، وقتی ما ترس رو اسم‌گذاری می‌کنیم و اراده می‌ورزیم بابتِ به رسمیت شناختن‌اش، بارهایِ بعد که باهاش مواجه شیم، زُبده‌تر عمل می‌کنیم: تو مواردی می‌تونیم از طریق ِ شرح ِ مکانیسم ِ پدید اومدنِ احساس ِ ترس به‌اش غلبه کنیم یا ازش لذت ببریم، و تو مواردی می‌تونیم تسلیم‌اش بشیم و حضور ِ ناگزیرش رو مثل ِ یه واقعیت، مثل ِ یه ماده، مثل ِ دیوار، به رسمیت بشناسیم.
...
[2.]
تو بخش ِ اول، به طور ِ خلاصه گفتم که ماشین ِ بدنِ انسان حس می‌کنه (وجودِ حس رو پیش‌فرض گرفتم)، و از میانِ مواردِ متعددِ حس کردن، انسان‌هایی هستند که اراده می‌ورزن تا ادراک و حس رو نام‌گذاری کنن و شرح بِدن تا قدرت بورزن. پس نام‌گذاری و شرح بخشی از مکانیزم ِ اراده کردن اه، با همه‌یِ ریزه‌کاری‌هایی که می‌دونیم. در این مرحله است که به نظرم باید با خیالِ راحت، و با «همتِ مضاعف»، و ریزبینی ِ بی‌رحم اراده ورزید و دید و نام گذاشت و تفکیک کرد و شرح داد، تا بازی‌خور ِ حس نباشیم و زبده‌تر بازی کنیم.
بخش ِ دوم ِ حرف‌ام، مربوط اه به یه سویه‌یِ شکاکانه‌یِ دیگه از اون پرسش: از کجا معلوم نامی که برایِ حس‌ام برگزیده‌ام، همونی باشه که باید برمی‌گزیدم؟ مثلاً، از کجا معلوم این حالتی که من دارم همونی اه که ازش به عنوانِ اضطرابِ وجودی یاد شده؟ یا از کجا معلوم اونچه به سر ِ زن‌ها می‌آد اسم‌اش «ستم» اه، و نه مثلاً یه جور توقع ِ بی‌جا و نوعی استفاده از ابزار ِ زنانه‌یِ مظلوم‌نمایی؟
به نظرم، این‌جا در واقع، داریم به یه سویه‌یِ دیگه‌یِ ادراک و نام‌گذاری نزدیک می‌شیم، اون هم سویه‌یِ «ارتباطی‌»اش اه. ما حدس می‌زنیم که در ادراکِ آن‌چه درک می‌کنیم تنها نیستیم. حدس می‌زنیم در یک «وضعیتِ بشری» به سر می‌بریم. و از طریق ِ حرف زدن، معاشرت کردن، خوندن، و نوشتن به سطحی پیچیده از ادراکِ دیگران متصل می‌شیم که این سطح، از اونجا که آمیخته ست به امیال و کیفیت‌هایِ وجودیِ مختلف، سطح ِ خیلی شفاف و عاری از ابهامی نیست. این‌جا ست که با ممارست می‌شه به نوعی قطعیتِ متناسب با میل ِ شخصی رسید و واژه‌ها رو جلا داد و ادراک رو تند و تیز کرد، و برایِ هر حس اسمی گذاشت، اما چون معمولاً سخت اه و دنیایِ مواجهه بی‌پایان اه، نمی‌شه از نوعی حقیقتِ صریح و همگانی در این مورد حرف زد. ما معمولاً از واژه‌هایی که اهل ِ فن (فلاسفه، نویسنده‌ها، روحانی‌ها، روشنفکرها، روان‌شناس‌ها و...) ابداع می‌کنن برایِ مخاطب قرار دادنِ احساس‌مون استفاده می‌کنیم. یعنی از واژه‌هایی استفاده می‌کنیم که یه سری آدم ِ «بی‌کار» (نه در معنایِ منفی‌اش) با اوقاتِ فراغتِ بسیار، برایِ خطاب قرار دادنِ ادراک جعل کردن. این اه که من یکی شک رو از طریق ِ نوعی حقیقتِ ارتباطی می‌فهمم که در فضایی بین ِ همه‌یِ گفتارهایِ خوب در نوسان اه. در واقع دارم می‌گم، تفکیکِ «ستم» از «توقع ِ بی‌جا» یا «مظلوم‌نمایی»، از طریق ِ ارجاع به یه سری متن ِ مرتبط با هم ممکن اه. و اگه اسم ِ این درک و این تفکیک رو بذاریم «حقیقتِ ارجاع به ادراک»، به نظرم این یکی از جنس ِ حقایقی اه که تو سطح ِ خیلی فردی‌تر احتمالِ حضورش بیش‌تر اه و به محض ِ همگانی شدن تحریف می‌شه و نقاطِ ارجاع‌اش رو از دست می‌ده.

۱۳۹۰ اسفند ۲۰, شنبه

جنس چندم؟

بخشی از تلاش‌های مذبوحانه‌ام در راستای نزدیک‌شدن به وضعیت برابر بین زن و مرد این بوده که تلاش فعالانه‌ای در این زمینه نکنم. یعنی مثلا رویدادهایی را که به زنان به‌عنوان موجوداتی جدا از مردان نگاه می‌کنند پررنگ نکنم، نوشته‌ها یا خبرهایی را که به دستاوردهای زنان در عرصه‌های مختلف می‌پردازند منتشر نکنم، زندانیان زن را جداگانه به یاد نیاورم، روز زن را به‌عنوان روزی متفاوت از باقی روزها گرامی ندارم. فکر می‌کنم برای رسیدن به برابری نمی‌شود از راه نابرابر رفت. اصلا گاهی فکر می‌کنم این‌جور تلاش‌های نابرابر، جامعه را نسبت به زن‌ها حساس کرده. زن‌ها شبیه موجودات پرتوقعی شده‌اند که مدام مظلوم‌نمایی می‌کنند و به هیچ امتیازی راضی نیستند. دنبال راه‌های انسانی‌تری برای رسیدن به برابری می‌گردم؛ راه‌هایی فراجنسیتی.

پی‌نوشت:
مدت‌ها ست می‌خواهم در مورد مشاهدات‌ام از پیامدهای حرکت‌های فمینیستی در جامعه‌ی خودمان بنویسم. این چند خط باشد اینجا که یادم بماند.

۱۳۹۰ اسفند ۱۲, جمعه

رقص با او

خانه شلوغ و پر از سر و صدا بود. همه در حال رقصیدن بودند. او گوشه‌ای نشسته بود و تمایلی به شرکت در رقص نشان نمی‌داد. هر از گاهی یکی از کنارش رد می‌شد و دست‌اش را می‌گرفت و دعوت‌اش می‌کرد، ولی او خودش را جمع می‌کرد و دست طرف را پس می‌زد. حس‌ام این بود که دوست دارد برقصد. دوست دارد با بقیه در این غوغا و رهایی همراه شود، ولی هجوم پیشنهادهای بی‌موقع کلافه‌اش کرده و توان برخاستن را از او گرفته. در مدرسه هم همین حالت را داشت. ما مربی‌ها را که می‌دید فرار می‌کرد. انگار هر مربی نشانه‌ای بود از یک پیشنهاد بی‌موقع. جوری بود که صبح‌ها که از راه می‌رسید کسی نمی‌دیدش. می‌رفت و جایی دور از چشم همه مشغول کار و بازی‌اش می‌شد. خیلی طول کشید تا فهمید آن‌جا قرار نیست کسی دست‌اش را بکشد و با زور بنشاندش پای کاری که خواستی برای انجام‌اش ندارد. این روزها کم‌تر در حال فرار می‌بینم‌اش. حتا صبح‌ها که وارد مدرسه می‌شود جلو می‌آید و صدا می‌زند: خاله! سلام! آن‌هم با لبخند. لبخندی بی‌نهایت زیبا.
دل‌ام خواست دست‌اش را بگیرم و خودم را به میل‌اش بسپرم. گفتم: میای با هم برقصیم؟ تجربه‌ی قبلی‌ام با او نشان‌ام داده که عدم تمایل را با «نه» محکمی نشان می‌دهد، در مورد تمایلات‌اش ولی مردد است. چیزی نگفتن‌اش را به‌حساب تمایل‌اش گذاشتم و دست‌‌های‌اش را در دست‌های‌ام گرفتم و بلندش کردم و آرام آرام شروع کردیم رقصیدن. درواقع این من بودم که می‌رقصیدم و او مثل عروسکی بود که نخ‌های‌اش را دست من داده باشند. دوست نداشت دست‌های مرا رها کند. رهای‌اش نکردم. به خیمه‌شب‌بازی ادامه دادیم. پاهای‌اش کم کم شروع کردند به حرکت. ریتم را گرفتند. نگاه‌اش را آرام آرام از روی زمین برداشت و چرخاند به سمت جمع. لبخندش هم رنگ گرفت. اطراف را نگاه می‌کرد و پاهای‌اش را حرکت می‌داد و لبخند می‌زد. حس کردم فشار دست‌های‌اش میان دست‌های‌ام کم شده. وقت‌اش رسیده بود رها‌کردن‌شان را امتحان کنم. دست‌های‌ام را شل کردم. مقاومتی نکرد. صورت‌اش را نگاه کردم. آرام بود. دست‌های‌اش را رها کردم. عروسک‌ام داشت خودش تنهایی می‌رقصید.
مهمانی ادامه داشت و هرکس می‌آمد و کمی می‌رقصید و می‌رفت. من و او همچنان وسط بودیم. هر آهنگ که تمام می‌شد همان‌جا می‌ایستادیم تا آهنگ بعدی شروع شود و باز دست‌های هم را بگیریم و باز جایی که آماده‌ی جدایی بودیم دست‌های‌مان را رها کنیم و مثل یک زوج، با نگاه‌های مشتاق‌مان به هم، شریک‌مان را به ادامه‌ی رقصیدن ترغیب کنیم.
و من خودم را می‌دیدم که برای اولین بار دارد از رقصیدن میان جمع لذت می‌برد. هیچ فکر و احساس پوچی هم نیامد سراغ‌ام. هیچ لحظه‌ای هم وسط رقص، دست و پای‌ام قفل نشد و با خودم نگفتم این چه کار بیهوده‌ای ست دارم می‌کنم! رقص با او چقدر معنی‌دار بود. چقدر مهم بود.