یک بار که زنگ زد نمیتوانستم صحبت کنم. گفت: 4 دوباره زنگ میزنم. 4 که زنگ زد خواب بودم و تو خواب و بیداری گفتم: بیدار شدم بهت زنگ میزنم. خوابیدم. دیدم در میان جماعتی ایستادهام. او هم وارد شد. در آن جمع طبیعتا باید چادر سرش میبود. چادرش افتاده بود. از تعجب داشتم شاخ درمیآوردم. سریع نزدیکاش رفتم و گفتم: چادرت افتاده. بیتفاوتیاش بهطرز عجیبی ناآشنا بود، نگاهاش ناآشناتر. انگار موقعیتی را که من او را در آن میدیدم و نگراناش شده بودم اصلا نمیدید و درکی از آن نداشت. مثل همیشه احساس کردم دور بودهام و اتفاقی افتاده و من نفهمیدهام. دوباره نگاهاش کردم. چشماناش من را نمیدیدند. داشت حرف میزد ولی اصلا با من حرف نمیزد. مرا نگاه میکرد ولی بلند بلند با خودش حرف میزد. از کسی که در جمع او را میشناخت پرسیدم: چهاش شده؟ گفت: تازه الان دارو خورده و حالاش اینجوری اه. دنیا روی سرم خراب شد. هرچی پرسیدم چی شده توضیح بیشتری نداد. کس دیگری را پیدا کردم و به پر و پایاش پیچیدم تا ماجرا را بگوید. گفت بیماری نمیدونم چی چی گرفته. اسم عجیبی گفت که آنموقع برایام معنیدار بود. یکجور فراموشی همراه با جنون بود... زوال عقل... داشتم جان میدادم از غصه. بلافاصله یاد همهی رنجهایی افتادم که بهخاطر من تحمل کرده. احساس گناه ویرانکنندهای داشتم. تصور اینکه همهی فشارهایی که در این سالها بابت انتخابهای من به او وارد شده او را از پا درآورده، داشت بیچارهام میکرد. همه چیز تمام شده بود. او دیگر آدم همیشگی نبود. دیگر نمیشناختماش و مرا نمیشناخت. چشمانام را باز کردم. میلرزیدم از وحشت. هنوز هم از تصور آن کابوس یخ میکنم.
کابوس کودکیام مرگاش بود. مدتها بود خبری از این کابوس نبود. فکر میکردم خوب شدهام.
نمیدانم کابوس مرگ وحشتناکتر است یا زوال عقل!
کابوس کودکیام مرگاش بود. مدتها بود خبری از این کابوس نبود. فکر میکردم خوب شدهام.
نمیدانم کابوس مرگ وحشتناکتر است یا زوال عقل!