به شکل غریبی نسبت به وبلاگهایی که زمانی مینوشتهاند و الان نمینویسند، حس گمگشتگی دارم. وبلاگ میشود راه ورود به دنیای دیگری ناشناس که باشروع خواندناش به روی من باز میشود، و تنها کارکردش سهیمکردن من در افکار و تخیلات و رویاهای نویسندهاش نیست. کسی که مرا خوانندهی خود میکند همانقدر که جهان رویاها و اندیشههایاش را به رویام باز میکند، مرا درگیر حالاش میکند، درگیر بودناش، چگونه بودناش. و وقتی نمینویسد راه ورود مرا میبندد. انگار که آن هستی، ناگهان نیست شده باشد...
۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه
۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه
بازم خانهی یادگیری رها
از فردا سال دوم رها شروع میشود، خانهی یادگیری رها. خانهای که در این یک سال، شاید بیش از هرکس خانهی یادگیریهای من بوده. سالی که گذشت سخت بود، خیلی سخت. لحظههایی که خودم را توبیخ میکردم که چرا این مسئولیت را پذیرفتم کم نبودند، لحظههایی که حس میکردم فشار نادانیهایام، تنهاییام، خستگیام، تردیدهام مرا دیر یا زود از پا درمیآورند. شیرینیها ولی پابندم کردند. امسال همه چیز دارد بهتر و آگاهانهتر شروع میشود.
در عین همهی خستگیهایی که این یک سال به تنام گذاشت، ته دلام را که وارسی میکنم راضی ام. در واقع دارم از معدود رضایتمندیهای زندگیام را تجربه میکنم. بخش بزرگی از این رضایتمندی از اینجا میآید که دارم با جمعی از آدمهای مردد کار میکنم. من آدمهای مردد را دوست دارم. آدمهایی که همیشه در حال فهمیدن اند، مدام خودشان را ارزیابی میکنند، از اینکه تغییر ورژن بدهند هراسی ندارند، گفت و گو را میفهمند، همکاری را پاس میدارند، صبور اند، دوست اند، محترم اند و کاری که میکنند در راستای پاسخ به (شاید) مهمترین مسایل زندگیشان است.
در مورد این تجربهی بینظیر میشود خیلی چیزها نوشت، میشود خیلی حسها را برانگیخت، ولی من این شکلیاش را بیشتر دوست دارم، که نرم و آرام و بدون هیجان زیاد و بدون جوزدگی پیش بروی و همیشه این فرصت را به خودت بدهی تا هیجانهایات بالا و پایین بروند، ایدههایات زیر و رو شوند و خودت را مدام در مسیر یادگرفتن ببینی.
همیشه آرزو داشتم جای زیبایی کار کنم. رها جای زیبایی ست، مثال نقضی برای همهی بدبینیهایام به امکان بهبود در اوضاع جهان، طرحی نو...
مرتبط: + + +
در عین همهی خستگیهایی که این یک سال به تنام گذاشت، ته دلام را که وارسی میکنم راضی ام. در واقع دارم از معدود رضایتمندیهای زندگیام را تجربه میکنم. بخش بزرگی از این رضایتمندی از اینجا میآید که دارم با جمعی از آدمهای مردد کار میکنم. من آدمهای مردد را دوست دارم. آدمهایی که همیشه در حال فهمیدن اند، مدام خودشان را ارزیابی میکنند، از اینکه تغییر ورژن بدهند هراسی ندارند، گفت و گو را میفهمند، همکاری را پاس میدارند، صبور اند، دوست اند، محترم اند و کاری که میکنند در راستای پاسخ به (شاید) مهمترین مسایل زندگیشان است.
در مورد این تجربهی بینظیر میشود خیلی چیزها نوشت، میشود خیلی حسها را برانگیخت، ولی من این شکلیاش را بیشتر دوست دارم، که نرم و آرام و بدون هیجان زیاد و بدون جوزدگی پیش بروی و همیشه این فرصت را به خودت بدهی تا هیجانهایات بالا و پایین بروند، ایدههایات زیر و رو شوند و خودت را مدام در مسیر یادگرفتن ببینی.
همیشه آرزو داشتم جای زیبایی کار کنم. رها جای زیبایی ست، مثال نقضی برای همهی بدبینیهایام به امکان بهبود در اوضاع جهان، طرحی نو...
مرتبط: + + +
۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه
خانهی یادگیریهای من
- احسان! داره یه اتفاق خوب برام میفته!
- چی خاله؟
- خب حدس بزن!
- نمیدونم! بگو! زود باش!
- یادت اه راجع به خواهرم بهت گفته بودم؟
- داره میاد؟
- آرههههه :)
- میمونه یا دوباره برمیگرده؟
- برمیگرده!
- قرار بود براش نامه بنویسی نوشتی؟
- براش نامهی اینترنتی نوشتم و با ایمیل فرستادم.
- خب اینجوری بهتره یا نامهی واقعی؟
- با ایمیل خیلی زودتر میرسه دستاش، ولی نامهی واقعی خیلی طول میکشه! شاید یه ماه!
- یه مااااه؟
- آره، ولی با ایمیل یه مشکلی هست! نمیتونم با دستخط خودم براش بنویسم.
...
- خالهههههه! می دونی باید چی کار کنی؟
- چی کار؟
- میتونی تو کامپیوتر، بری تو برنامهی نقاشی، خب؟
- خب؟
- بعد با دستخط خودت براش نامه بنویسی، بعد تبدیلاش کنی به ایمیل و براش بفرستی. اینجوری هم زود میرسه دستاش، هم با دستخط خودت مینویسی.
...
اوج هوشمندیاش برایام مهم نبود. مهم نبود چقدر کامپیوتر را خوب میفهمد. چقدر مسالهی مرا خوب فهمیده و تحلیل کرده و به نتیجه رسیده و راهکار داده. هیچ کدام اینها مهم نبود.
مهم این بود که انسانی را که مقابلاش نشسته بود دید. حرفاش را شنید. برایاش مهم بود که به انسان مقابلاش کمک کند. برایاش وقت بگذارد. فکر کند. واقعا فکر کرد. لحظاتی دست از بازیاش کشید و فکر کرد.
مهم نیست که موقع وارد شدن به جایی سلام نمیکند. سلام یعنی دیدن آدمها. او آدمها را میبیند. خیلی بیشتر از من. من این روحیه را ستایش میکنم.
- چی خاله؟
- خب حدس بزن!
- نمیدونم! بگو! زود باش!
- یادت اه راجع به خواهرم بهت گفته بودم؟
- داره میاد؟
- آرههههه :)
- میمونه یا دوباره برمیگرده؟
- برمیگرده!
- قرار بود براش نامه بنویسی نوشتی؟
- براش نامهی اینترنتی نوشتم و با ایمیل فرستادم.
- خب اینجوری بهتره یا نامهی واقعی؟
- با ایمیل خیلی زودتر میرسه دستاش، ولی نامهی واقعی خیلی طول میکشه! شاید یه ماه!
- یه مااااه؟
- آره، ولی با ایمیل یه مشکلی هست! نمیتونم با دستخط خودم براش بنویسم.
...
- خالهههههه! می دونی باید چی کار کنی؟
- چی کار؟
- میتونی تو کامپیوتر، بری تو برنامهی نقاشی، خب؟
- خب؟
- بعد با دستخط خودت براش نامه بنویسی، بعد تبدیلاش کنی به ایمیل و براش بفرستی. اینجوری هم زود میرسه دستاش، هم با دستخط خودت مینویسی.
...
اوج هوشمندیاش برایام مهم نبود. مهم نبود چقدر کامپیوتر را خوب میفهمد. چقدر مسالهی مرا خوب فهمیده و تحلیل کرده و به نتیجه رسیده و راهکار داده. هیچ کدام اینها مهم نبود.
مهم این بود که انسانی را که مقابلاش نشسته بود دید. حرفاش را شنید. برایاش مهم بود که به انسان مقابلاش کمک کند. برایاش وقت بگذارد. فکر کند. واقعا فکر کرد. لحظاتی دست از بازیاش کشید و فکر کرد.
مهم نیست که موقع وارد شدن به جایی سلام نمیکند. سلام یعنی دیدن آدمها. او آدمها را میبیند. خیلی بیشتر از من. من این روحیه را ستایش میکنم.
اشتراک در:
پستها (Atom)