۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

شخص ِ شخیص ِ دیکتاتور، نه من!

نمی‌دانم چه اصراری ست وقتی دیکتاتوری موضوع رسانه‌ها می‌شود، می‌گردم دنبال عکس‌های‌اش. مدت‌ها خیره می‌شوم به آن‌ها. انگار بخواهم رد دیکتاتوری‌اش را در چهره‌اش پی بگیرم. فرم بینی‌اش، خطوط پیشانی‌اش، شیوه‌ی روی هم قرار گرفتن لب‌هاش،  آن دو تا خط وسط ابروهاش، نسبت میان صورت وگردن‌اش، نگاه‌‌اش که دیگر گفتن ندارد. می‌خواهم ارتباطی پیدا کنم بین ترکیب این اجزا و مفهوم دیکتاتور. و شاید از این ارتباط برسم به اینجا که من، با ترکیب فعلی اجزای صورت‌ام، محال است دیکتاتور از آب دربیایم! می‌خواهم باور کنم اگر من موقعیت دیکتاتور را می‌داشتم هم دیکتاتور نمی‌شدم، دیکتاتور شدن (بودن) چیزی ست ورای یک موقعیت خاص، آدم‌ها یا دیکتاتور هستند یا نیستند، این‌جوری نیست که در نسبت با یک موقعیت، دیکتاتورمآبانه رفتار کنند!
آن‌وقت، هم می‌توانم بدون عذاب وجدان از دیکتاتور متنفر باشم و بدون درگیرشدن در چگونگی دیکتاتورشدن‌اش، اشدِّ مجازات را برای‌اش تقاضا کنم،‌ هم مدام به این فکر نکنم که چقدر احتمال داشت اگر من جای او بودم کثیف‌تر از او عمل می‌کردم!
همیشه راه‌های ساده‌ای هست برای رسیدن به آرامش ...

۱۳۹۰ مرداد ۲۹, شنبه

تصمیم با شماست!

میان معرکه‌ی رای‌گیری برای خلیج فارس یا خلیج عربی (که پشت‌بندش به حق مالکیت خلیج هم ربط پیدا می‌کند)، سوال من این است که آیا حق مالکیت بر بخشی از زمین (از جمله بخشی از آب‌هایش)، با همه‌ی منابع و معادن و ذخایر و خلاصه سرمایه‌هایی که دارد، با رای دادن کاربران اینترنتی مشخص می‌شود؟ یعنی اگر یک روز کاربران اینترنت تصمیم بگیرند که مثلا مالکیت ایران را بدهند دست بریتانیای کبیر، یا مالکیت آمریکا را بدهند دست ونزوئلا، می‌توانند؟ یعنی اینترنت همچین قدرتی دارد؟ یا من اشتباه فهمیده‌ام؟

۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه

تا اطلاع ثانوی

لیسانس و فوق را در دو دانشگاه معتبر ِ این مملکت گذرانده و هر دو را با معدل ۱۸.۵ پاس کرده‌ام، سابقه‌ی کار مرتبط با رشته‌ام دارم، مقاله‌ی پژوهشی هم دارم، گواهی حضور در سمینار و ارایه‌ی سخنرانی هم همین‌طور. آی‌کیوی لازم جهت پاس‌کردن امتحان زبان را هم به احتمال قوی داشته باشم. همه‌ی این‌ها را فهرست کردم که بگویم با همین اعتماد به نفس نم‌کشیده (و البته به حول و قوه‌ی الهی)، امکان گرفتن پذیرش از یک دانشگاه معتبر و در کشوری خفن‌تر از ایران، و به تبع آن اقدام برای گرفتن اقامت در آن، کار دور از دسترسی برای‌ام نیست. این‌که میلی به انجام این کار ندارم به این دلیل نیست که دست‌ام به گوشت نمی‌رسد. به‌خاطر این است که هیچ‌کدام این‌ها دلیل نمی‌شوند که حتما این کار را بکنم (البته منظورم از این کار به‌طور دقیق، رفتن به قصد مهاجرت است). رفتن برای من بدیهی نیست. این‌که هر روز می‌بینم دوستان و اطرافیان‌ام می‌روند، مساله را برای‌ام عادی و مسلم جلوه نمی‌دهد. ماندن برای‌ام بدیهی‌تر و فهمیدنی‌تر است. نه به‌خاطر حس‌ و حال‌های ناسیونالیستی و میهن‌پرستانه. خیلی ساده: من ۳۰ سال از پرچالش‌ترین سال‌های زندگی‌ام را اینجا گذرانده‌ام، سال‌هایی که ریشه‌های شخصیت‌ام را شکل داده‌اند، معنی‌های‌ام را ساخته‌اند. این زبان را با همه‌ی پیچیدگی‌هایش بهتر از هر زبان دیگری می‌فهمم، این فرهنگ را با همه‌ی نقاط تاریک و آزاردهنده‌اش راحت‌تر می‌پذیرم، مجموعه‌آدم‌هایی که با آن‌ها ارتباط دارم برای‌ام دوست‌داشتنی اند و در میزان بهره‌ام از زندگی تاثیر دارند، فکر نمی‌کنم خوشی و ناخوشی من صرفا به محیط‌م ربط داشته باشد، از این‌که با محیط‌م درگیر باشم انقدر شاکی نمی‌شوم که عطای‌‌اش را به لقای‌اش ببخشم، تلاش برای خوب بودن را نه‌تنها می‌پسندم، که گاهی زندگی را اصلا از مسیر همین تلاش می‌فهمم، تصور هم نمی‌کنم قرار است شق‌القمری بکنم که اینجا امکان‌اش نیست و با رفتن از ایران درهای لازم جهت شق‌القمرنمودن باز خواهند شد، فکر نمی‌کنم معنی‌هایی از جنس رشد، رضایت، موفقیت، خوشبختی یا چیزهایی شبیه به آن‌ها که هر کدام‌مان ممکن است دنبال کنیم، به شرط تغییر محل سکونت به‌دست می‌آیند. لازم به توضیح نیست که می‌دانم اینجا حال‌مان بد است، شرایط‌‌مان ناگوار است، هر روز درگیر هزار مساله‌ی پوچ و مسخره می‌شویم که کلی از انرژی‌مان را می‌گیرند. همه‌ی این‌ها را می‌دانم، ولی این دانستن را دلیل کافی برای رفتن نمی‌دانم. من آدم این جهان ام. معنی‌های‌ام را حول و حوش این جهان ساخته‌ام؛ فلسفه را، ادبیات را، دانش را به این زبان می‌فهمم، از موسیقی ایرانی لذت می‌برم، با بچه‌هایی که در فرهنگی مشابه فرهنگ من رشد کرده‌اند می‌توانم خوب کار کنم، اصلا در این فرهنگ است که امکان دارد بتوانم نقشی ایفا کنم که خودم از ایفای‌اش، دست‌کم تا حدودی راضی باشم. دوست ندارم همه‌ی این‌ها را با خودم بردارم و ببرم یک کشور دیگر و بعد از آن‌جا هی ناله سر بدهم که ای داد! ای فغان! از همه‌چیز دور افتادم! آن‌جا هی اخبار ایران را دنبال کنم، هی زندانی‌های توی ایران را بشمرم، هی پی حافظ و سعدی و سهراب و اخوان بگردم، هی بروم کنسرت ایرانی و هی ابراز دل‌تنگی کنم برای جهان‌ای که خودم با دست خودم دورش انداخته‌ام.
خب با همین قیاس، ممکن است آدم‌های دیگری هم باشند که شبیه من فکر و عمل می‌کنند. ممکن نیست؟ منظورم این است که انقدر نسبت به رفتن عادی برخورد نکنید خب!

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

دومینوی لعنتی!

دوست‌اش دومینویی را که با زحمت درست کرده بود، به‌هم ریخت. از دست‌‌اش خیلی عصبانی بود. به کارگاه رفت و شروع کرد به پرت کردن وسیله‌ها. مثل همیشه، که موقع خشم و غم‌شان بی‌دست و پا و مستاصل می‌شوم، مانده بودم که چه کنم تا آرام شود. خودم را به کارگاه رساندم. در را پشتم بستم. صدای‌اش کردم. جوابی نداد. حس کردم نباید حرفی بزنم. ایستادم و وسیله-پرت‌کردن‌های‌‌اش را نگاه کردم، رگ‌‌های گردن‌اش را که از خشم بیرون زده بودند، چشمان‌اش را که می‌خواستند جایی را در دیوار سوراخ کنند. ده دقیقه‌ای گذشت. بی هیچ حرفی. گفت: بله؟ با تعجب نگاه‌اش کردم که: یعنی چی بله! گفت: چند دقیقه پیش صدام کردی. گفتم: هیچی! می‌خواستم برام بگی چی شده. گفت: خودت که می‌دونی. درست می‌گفت. پرسیدم: الان عصبانی هستی؟ گفت: نمی‌دونم. من هیچ‌وقت نمی‌‌فهمم چه احساسی دارم. از وقتی مدرسه‌مونو عوض کردیم، بعضی وقتا همین‌جوری گریه‌ام می‌گیره. حس کردم نمی‌خواهد در مورد خشم‌اش حرف بزند. پرسیدم: دل‌ات واسه مدرسه‌ی قبلی تنگ می‌شه؟ گفت: نمی‌دونم. گفتم: من شاید بتونم بهت کمک کنم که بفهمی چه احساسی داری. چشم‌هاش خندید. لبخند زدم. لب‌هاش هم خندید. بال درآوردم. پرسیدم: به چیا فک می‌کنی؟ گفت: زیاد به چیزی فک نمی‌کنم. فقط گاهی در مورد یه موضوع فک می‌کنم. پرسیدم: چی؟ گفت: آینده‌ام و الان‌ام. دوباره آن حالت استیصال برگشت. پسر بچه‌ی 6 ساله‌ای مقابل‌‌ام بود که در مورد آینده‌اش فکر می‌کرد. اصلا من این‌جا چه‌کار می‌کنم؟ چه‌کار می‌توانم بکنم؟ کدام گوشه‌ی جهان ِ عمیق ِ درون این کودک را دریابم که خودم را بابت نادیده‌گرفتن ِ باقی‌اش سرزنش نکنم؟ خودم را جمع کردم. پرسیدم: وقتی به آینده‌ات فک می‌کنی چه احساسی داری؟ گفت: آروم ام. آرام گرفتم. دل‌ام داشت ضعف می‌رفت برای تمام ِ بزرگی‌ای که توی آن کله‌ی کوچک جا شده بود...
برای ادامه‌ی کار امید لازم است. او خود ِ خود ِ امید است.