این روزها اطرافام پر شده از نوشتههایی در مورد بچهدارشدن:
+ + +؛ موضوعی که شاید کمتر زمانی در زندگی ِ بزرگسالانهام بوده که به آن فکر نکرده باشم. قبلترها، گاهی که با دوستانام در دانشگاه یا خیابان قدم میزدیم و من بچهای را آویزان ِ مادرش میدیدم، با ولع ِ سیریناپذیری تماشایاش میکردم. جوری که اطرافیانام شاکی میشدند که: بابا اینجوری که تو نگاه میکنی بقیه فکر میکنن اجاقات کور اه!
خلاصه خیلیها امید داشتند (شاید اینکه بگویم امید داشتند کمی نامردی باشد! خیلیها فکر میکردند) که با زندگی ِ بیشتر با بچهها، من از این وضعیت دلغشه خارج شوم و به وضعیت نرمال برگردم. کار توی مدرسه را که شروع کردم خودم هم فکر میکردم این زندگی ِ هر روزه با بچهها، دیر یا زود نظرم را در مورد بچهداشتن تغییر خواهد داد؛ نه اینکه آنجور که دیگران تصور میکردند خسته و بیزارم کند، ولی دستکم فکر میکردم به وضعیت ِ بیمیلی یا سیری برسم، یا کم ِ کماش به وضعیت ِ کفایت. بچههای مدرسه بسام باشند. اینجور نشد. یعنی اینجور که نشد هیچ، میل به بزرگکردن بچه را در خودم خیلی خیلی قویتر از قبل دیدم.
مشکل همیشگیام اما همچنان پابرجا ست. اجاقام کور است، اجاق ِ ذهنام. به بیان ِ لری، نمیخواهم مسئولیت ِ بهدنیا آوردن بچه را بهعهده بگیرم. البته خوشبختی بزرگی که نسبت به دیگرانی که بچه میخواهند ولی نمیخواهند او را بهدنیا بیاورند، دارم این است که جاهطلبی ِ داشتن بچهی خودم را ندارم. نه اینکه اصلا نداشته باشم، ولی میل به بزرگکردن بچه، قویتر از میل به داشتن بچهی خودم است. یعنی برایام فرقی نمی کند بچهی کی را بزرگ کنم. چیزی که مهم است این است که بچهای در زندگیام باشد که مدام تماشایاش کنم. تمام ِ روزهای بزرگشدناش را شاهد باشم و از ذوق بمیرم.
به راههای مختلفی هم فکر کردهام. چندوقت پیش زنی در خیابان میخواست چادرش را که افتاده بود، دوباره سرش کند. بخشی از چادر لای دست و پای بچهاش گیر کرده بود. از من پرسید میتوانم بچه را نگه دارم تا او سر و وضعاش را مرتب کند. گفتم میتوانم. همینجور که بچه را در آغوش میگرفتم و در عین حال که سعی داشتم خوشبین و خونسرد باشم، به این فکر میکردم که نکند تصمیم دارد او را بگذارد و برود! نکند نباید او را میگرفتم! حالا من میمانم و بچهای روی دستام! و بعد دیدم چه اتفاق ِ معرکهای ست! به همهی راههای بچهداشتن، بدون مسئولیت بهدنیا آوردناش فکر کرده بودم، جز این یکی. دیگر کی میتوانست او را از من بگیرد؟ باید میرفتم و این اتفاق را گزارش میدادم؟ پیدایاش کرده بودم خب. بزرگاش میکردم. بگذریم که توی همین فکرها بودم که چادرش را مرتب کرد، بچه را از دستام گرفت و رفت.
خلاصه اینکه خواستم بگویم برای کسانی که مثل من، بچهداشتن برایشان یک میل ِ بنیادین است و ذهنشان هم یاریشان نمیکند تا بچهای را روانهی دنیا کنند و مهمتر از همه، فکر میکنند میتوانند غرایز مادری یا پدریشان را در زندگی بچههای دیگر هم خرج کنند، همهی درها بسته نیست.
بعدنوشت (در مقام ِ خاطرنشان): نزدیک ِ ۷ ماه از شروع ِ زندگیام با بچههای
رها میگذرد و روزی نیست که از هیجان ِ حضورشان گرم نباشم.