دستام را زیر چانهام گذاشتهام و دارم قسمت ِ نهام سریال ِ کارتونی ِ BEN 10 را تماشا میکنم (نه اینکه همهی قسمتهای قبلی را دیده باشم ها!). BEN 10 شخصیت ِ فوقالعاده محبوب ِ مسیح و به تبع او، شخصیت ِ مورد علاقهی بیشتر بچههای مدرسه، و دغدغهی ذهن من و احتمالا باقی مربیها و البته خانوادهها ست. سیدی را هفتهی پیش، از دوستی که میدانست این شخصیت چقدر با روان من بازی میکند، هدیه گرفتم. وقتی گذاشتماش توی کامپیوتر حس میکردم باید مناسک خاصی را بهجا بیاورم. مثل کسی که میخواهد به مکان مقدسی پا بگذارد؛ داشتم به جهان ِ مقدس ِ مسیح وارد میشدم. انتظار داشتم با آدم ِ ویژهای مواجه شوم، موسیقی ِ زیبایی بشنوم، تصاویر ِ حیرتانگیزی ببینم. خندهدار است، ولی حس زنی را داشتم که میخواهد دوستدختر ِ شوهرش را، که تصور میکند خیلی سرتر از خودش است، ببیند! با چشمان ِ گرد شده مونیتور را نگاه میکردم؛ در انتظار ِ دیدن ِ رقیبی که قرار بود پشتام را به خاک بمالد.
دیدماش. خودش را، Gwen را، هیولاهای روی ساعتاش را، که اسم هرکدام را بارها روی ماسکها و نقاشیهای بچهها نوشته بودم. همه را دیدم. هولام ریخت. بهخاطر همین است که الان دستام را زیر چانهام گذاشتهام و بیخیال تماشایاش میکنم. از سر ِ دلداری ِ خودم نیست که اینرا میگویم، ولی انصافا موجودات ِ جذابی نیستند.
ناگزیر از الان به بعد، پرسش ِ اساسی ذهنام این خواهد بود که واقعا چهچیزی در این شخصیت و این داستان هست که انقدر آنها را جذب کرده؟
دیدماش. خودش را، Gwen را، هیولاهای روی ساعتاش را، که اسم هرکدام را بارها روی ماسکها و نقاشیهای بچهها نوشته بودم. همه را دیدم. هولام ریخت. بهخاطر همین است که الان دستام را زیر چانهام گذاشتهام و بیخیال تماشایاش میکنم. از سر ِ دلداری ِ خودم نیست که اینرا میگویم، ولی انصافا موجودات ِ جذابی نیستند.
ناگزیر از الان به بعد، پرسش ِ اساسی ذهنام این خواهد بود که واقعا چهچیزی در این شخصیت و این داستان هست که انقدر آنها را جذب کرده؟