کنشهای نمادین و نمایشی حنانه زیاد است. امروز در اعتراض به همگروهی شدن من با مهدیه، و بعد از اینکه مطمئن شد من از این وضعیت لذت میبرم، عکس خودش را از روی تابلو برداشت، پاره کرد، لای پاکتنامهای که خودش درست کرده بود گذاشت و برایام فرستاد!
۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه
۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه
تشنهی چشمات ام
درست یادم نیست سر و کلهی این آهنگ، کی و کجا در زندگی جمعیمان پیدا شد. یکی از آن روزهایی که از خیابان برگشته بودیم و خسته و کلافه از بینتیجه بودن کاری که میکنیم، یا آن شبی که محمد سر یک بیاحتیاطی، کتک خورده بود و همه یک لحظه حس کرده بودیم کارمان ساخته است و بعد از آن ترس و تلاطم برگشته بودیم خانه. درست یادم نیست، یکی از همین روزها بود. محمد آن را از روی گوشیاش برایمان پخش کرد. این حس را خوب یادم هست که کلمات عاشقانه و لوساش، عجیب به دل همهمان نشست. انگار همه دل خوش کردیم به عاشقانهی آرام و بیخیال این ترانه، و البته در آن روزگار که باید همه چیز را جور دیگری میفهمیدیم، بیخیالی آن را هم از جنس همان بیخیالیهایی میفهمیدیم که همه به آن مبتلا بودیم؛ یکجور تلاش برای فراموشی و عبور آرام از کنار رویدادهایی که پیرامونمان در حال تکرار بودند. یک فرصت برای رها شدن و نیرو گرفتن. یک همچین چیزی شاید. نمیدانم. هرچه که بود، در جمع ما ترانهی خوششانسی بود. در آن حال و هوایی که همه حالشان از بیتفاوتی این ترانه بههم میخورد، برای ما تبدیل شد به ترانهی برگزیده؛ ترانهای که میشود با آن در اوج بیخیالی، ساعتها رقصید...
همه چی آروم اه
من چقد خوشحال ام
...
همه چی آروم اه
من چقد خوشحال ام
...
۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه
من و مبارزه
به سال ِ قبل و ماجراهایاش فکر میکنم. به روزهایی که به خیابان میرفتیم. به فکرهایی که هر بار پیش از رفتن میکردم؛ آیا واقعا ارزشاش را دارد؟ که چه بشود؟ مگر این سبزها با آن یکیها واقعا فرقی دارند؟ اینبار که میروی ممکن است جدی جدی برنگردیها! میفهمی؟ چیزی تغییر میکند؟ میدانی چه میخواهی؟ بقیهها میدانند؟ چیزهایی را که آنها میخواهند دوست داری اصلا؟ اگر سبزها آمدند روی کار چه؟ خوشحال خواهی بود؟ مسالهی اصلی اینها ست واقعا؟ کاری را که میکنی باور داری؟ ...
پاسخام به خیلی از این پرسشها منفی و ناامیدکننده بود. اما نیرویی که نمیدانم قدرتاش را از کجا میگرفت، همیشه با من بود. نیروی عجیبی که زود تحریک میشد و دلاش میخواست به این پرسشها فکر نکند. میخواست بیمهار باشد و پیش برود. بهترین توجیهی که آنروزها میتوانستم با آن خودم را راضی کنم این بود که میروم تا به بیداد اعتراض کنم، سوای هر نتیجهای که ممکن است داشته باشد. این گفت و گوی درونی را یادم هست که هر بار تکرار میکردم: اعتراض به بیداد برای من خوب است. برای روانام خوب است. یادم میماند آدم ام هنوز...
خوب که فکر میکنم میبینم این روحیه را همیشه داشتهام. انگار زندگی با مبارزه شیرینتر میشود برایام. سختترین کارها را اگر بدانم پشتاش معنایی از جنس ِ مبارزه است، راحتتر انجام میدهم. گرچه، در تمام ِ لحظاتی که خودم را در حال ِ مبارزه میبینم، یک عالمه پرسش ِ بیپاسخ دارم؛ آیا واقعا ارزشاش را دارد؟ که چه بشود؟ مگر...
پاسخام به خیلی از این پرسشها منفی و ناامیدکننده بود. اما نیرویی که نمیدانم قدرتاش را از کجا میگرفت، همیشه با من بود. نیروی عجیبی که زود تحریک میشد و دلاش میخواست به این پرسشها فکر نکند. میخواست بیمهار باشد و پیش برود. بهترین توجیهی که آنروزها میتوانستم با آن خودم را راضی کنم این بود که میروم تا به بیداد اعتراض کنم، سوای هر نتیجهای که ممکن است داشته باشد. این گفت و گوی درونی را یادم هست که هر بار تکرار میکردم: اعتراض به بیداد برای من خوب است. برای روانام خوب است. یادم میماند آدم ام هنوز...
خوب که فکر میکنم میبینم این روحیه را همیشه داشتهام. انگار زندگی با مبارزه شیرینتر میشود برایام. سختترین کارها را اگر بدانم پشتاش معنایی از جنس ِ مبارزه است، راحتتر انجام میدهم. گرچه، در تمام ِ لحظاتی که خودم را در حال ِ مبارزه میبینم، یک عالمه پرسش ِ بیپاسخ دارم؛ آیا واقعا ارزشاش را دارد؟ که چه بشود؟ مگر...
۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه
مسیح
توی یادداشتهایی که هفتههای اول از او مینوشتم، بیاعتمادیاش نسبت به جهان ِ آدمبزرگها برایام خیلی برجسته بود. حس میکردم نمیخواهد نزدیک شود، یا نمیتواند آنقدر اطمینان کند که خودش را بسپارد. گاهی فکر میکردم صدایام را نمیشنود. جواب نمیداد. این را حتا در رفتارهای بدنیاش هم میشد دید. وقتهایی که برایشان کتاب میخواندم یا هر زمانی که دور ِ هم، یا دوتایی نشسته بودیم و سرگرم ِ فعالیتی بودیم، تناش را از من دور نگه میداشت. حواساش بود که دور بماند...
مدتی ست میبینم لم میدهد روی پایام؛ یا وقتهایی که حسابی سرمان گرم ِ کاری ست، میبینم بیاختیار به من تکیه داده است. صدایاش که میکنم، با آن چشمهای مثل ِ موشاش، نه! با تمام ِ تناش، برمیگردد به سمتام. بیاختیار ذوق میکنم...
مدتی ست میبینم لم میدهد روی پایام؛ یا وقتهایی که حسابی سرمان گرم ِ کاری ست، میبینم بیاختیار به من تکیه داده است. صدایاش که میکنم، با آن چشمهای مثل ِ موشاش، نه! با تمام ِ تناش، برمیگردد به سمتام. بیاختیار ذوق میکنم...
اشتراک در:
پستها (Atom)