هیچوقت با رویکردهایی که باور دارند انسان موجودی ذاتا خوب است و تحت تاثیر شرایط پیرامونیاش به بدی متمایل میشود، و بعد میخواهند نتیجه بگیرند که پس کودک هم، چون هنوز به قدر ِ کافی اجتماعی نشده، خوب است و رفتارهای دلنشیناش هم از سر ِ معصومیت ِ دستنخوردهی او ست، همدل نبودهام. نه اینکه به گزارهی مقابلاش باور داشته باشم! نه! اساساً خوبی و بدی را در مورد ِ ذات انسان نمیفهمم. حتا خیلیوقتها، عشق ِ سرشارم نسبت به کودک، با اعتقاد به همین رویکرد ِ معصومنگرانه در مورد ِ او اشتباه گرفته میشود. درحالیکه چیزی که کودک را نزد ِ من، به موجودی ستایشبرانگیز و خواستنی بدل میکند، نه معصومیت ِ نهفته در پس ِ رفتارهایاش، که اصیلبودن ِ ساری و جاری در حرفها و حرکات و احساسات ِ او ست؛ اصالتی که حتا گاه چنان مستاصلام میکند که پاک، بیپناه و بیچاره میشوم!
در مدرسه روزهایی هست که بچهها با بیرحمی ِ تمام، یکی را تنها میگذارند. در بازیشان به او نقشی نمیدهند. اگر هم با اصرار او را وارد بازی کنند، بازیاش نمیدهند. تنهایاش میگذارند. با او حرف نمیزنند. استراتژیهای بازی را با او در میان نمیگذارند. او همینجوری دنبالشان راه میرود، میدود، با احساس ِ درماندگی و ناامیدی و آنها انگار اصلا نمیفهمند او چه حس میکند. اینجور وقتها واقعا درمیمانم در نزدیکشدن به دنیای ناب ِ ناب ِ وحشیشان...
در مدرسه روزهایی هست که بچهها با بیرحمی ِ تمام، یکی را تنها میگذارند. در بازیشان به او نقشی نمیدهند. اگر هم با اصرار او را وارد بازی کنند، بازیاش نمیدهند. تنهایاش میگذارند. با او حرف نمیزنند. استراتژیهای بازی را با او در میان نمیگذارند. او همینجوری دنبالشان راه میرود، میدود، با احساس ِ درماندگی و ناامیدی و آنها انگار اصلا نمیفهمند او چه حس میکند. اینجور وقتها واقعا درمیمانم در نزدیکشدن به دنیای ناب ِ ناب ِ وحشیشان...