۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

اصالت ِ ویران‌گر

هیچ‌وقت با رویکردهایی که باور دارند انسان موجودی ذاتا خوب است و تحت تاثیر شرایط پیرامونی‌اش به بدی متمایل می‌شود، و بعد می‌خواهند نتیجه بگیرند که پس کودک هم، چون هنوز به قدر ِ کافی اجتماعی نشده، خوب است و رفتارهای دلنشین‌اش هم از سر ِ معصومیت ِ دست‌نخورده‌ی او ست، هم‌دل نبوده‌ام. نه این‌که به گزاره‌ی مقابل‌اش باور داشته باشم! نه! اساساً خوبی و بدی را در مورد ِ ذات انسان نمی‌فهمم. حتا خیلی‌وقت‌ها، عشق ِ سرشارم نسبت به کودک، با اعتقاد به همین رویکرد ِ معصوم‌نگرانه در مورد ِ او اشتباه گرفته می‌شود. درحالی‌که چیزی که کودک را نزد ِ من، به موجودی ستایش‌برانگیز و خواستنی بدل می‌کند، نه معصومیت ِ نهفته در پس ِ رفتارهای‌اش، که اصیل‌بودن ِ ساری و جاری در حرف‌ها و حرکات و احساسات ِ او ست؛ اصالتی که حتا گاه چنان مستاصل‌ام می‌کند که پاک، بی‌پناه و بیچاره می‌شوم!
در مدرسه روزهایی هست که بچه‌ها با بی‌رحمی ِ تمام، یکی را تنها می‌گذارند. در بازی‌شان به او نقشی نمی‌دهند. اگر هم با اصرار او را وارد بازی کنند، بازی‌اش نمی‌دهند. تنهای‌اش می‌گذارند. با او حرف نمی‌زنند. استراتژی‌های بازی را با او در میان نمی‌گذارند. او همین‌جوری دنبال‌شان راه می‌رود، می‌دود، با احساس ِ درماندگی و ناامیدی و آن‌ها انگار اصلا نمی‌فهمند او چه حس می‌کند. این‌جور وقت‌ها واقعا درمی‌مانم در نزدیک‌شدن به دنیای ناب ِ ناب ِ وحشی‌شان...

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

...*

همیشه آدم‌هایی در زندگی‌ام هستند که برای‌ام، برای زندگی‌ام، حکم ِ ستاره‌ها را دارند. آسمان ِ زندگی‌ام را روشن می‌کنند و وقتی می‌میرند، انگار یکی از ستاره‌های‌ام بی‌فروغ شده، آسمان‌ام تاریک می‌شود. از وقتی این پیرمرد ِ دوست‌داشتنی رفته، ستاره‌ی بزرگی خاموش شده...

* این یادداشت رو پارسال نوشته بودم و دل‌ام خواست تکرارش کنم!

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

...

گفت: با حرف‌هام کجا پرت‌ات کردم؟
و من دیدم همیشه جایی پرت می‌شوم.
انگار همیشه جایی هست برای پرت شدن.
نیست می‌شوم ناگهان و با تمام ِ توان می‌روم به اعماق ِ تنهایی‌هایم.
لذتی هست در این پرت شدن ِ ناگهان...

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

من در بچه‌ها*

انگار هر کدام‌شان به ویژگی‌هایی در من اشاره می‌کنند؛
امیرمهدی را نمی‌شود راحت راضی کرد. هرچقدر با او سر چیزی چانه صرف کنی، دست ِ آخر خودش باید به نتیجه برسد.
حنانه حسابی حسادت می‌کند. خیلی هم زیاد مراقب ِ دیگران است.
متین وقتی مخاطب قرار می‌گیرد، تمام ِ توجه‌اش را به کار می‌گیرد و گوش می‌کند. انگار تنها موضوع مهم در جهان موضوعی ست که تو برای‌اش می‌گویی.
علی وقتی کاری را درست انجام می‌دهد که از آن لذت ببرد.
احسان یک گوشه می‌نشیند و از دور نگاه می‌کند. همین‌جوری کلی یاد می‌گیرد. گوش‌دادن‌های هم‌دلانه‌اش هم که دیگر گفتن ندارد.
مسیح، اول با همه غریبه است، معذب رفتار می‌کند، جان می‌دهد تا ارتباط برقرار کند، طول می‌کشد تا راحت و خودمانی شود و یک عالمه اینرسی دارد.
رفتارهای مهدیه سردی آزاردهنده‌ای دارد. گاهی آدم را می‌ترساند. نزدیک‌اش که می‌شوی می‌فهمی پر از حس است.

*این یادداشت را نوشته بودم که بعدا بیشتر ویرایش‌اش کنم، تا از این خامی درآید. اما این گوگل ریدر از هیچ‌کدام از اشتباهات آدم نمی‌گذرد! شاید هم همین‌جوری که اینجا هست، کم کم ویرایش‌اش کردم.

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

رقصیدن

آهنگ ِ خوب برای رقصیدن مثل زغال ِ خوب است برای کشیدن؛ آهنگی که با همه‌ی بالا و پایین رفتن‌های تنْ بالا و پایین شود، کشیدگی‌ها و انحناهای آن را دنبال کند و با همه‌ی پیچ و تاب‌هایش تاب بخورد، آهنگی که رقصنده را در تمام ِ حرکات‌اش همراهی کند.
آهنگ‌های گروه ِ Axiom of Choice این‌جوری اند.