۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

من و کودک

گوشه‌ی وب‌لاگ قبلی‌ام از قول هانّا (شایدم حنا) کان نوشته بودم: کودک! دست‌ات را به من ده، تا در پرتو اطمینانی که به من داری راه روم!
امروز دیدم چند کودک دست‌شان را به من داده‌اند... داریم راه می‌رویم... سخت و با تردید...

دارم یاد می‌گیرم با تردید هم می‌شود راه رفت...

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

احسان و دل‌تنگی‌های من

تمام ِ شب خواب‌اش را دیدم. صبح، عجیبْ دل‌تنگ بیدار شدم. تصمیم گرفتم از دل‌تنگی‌ام برای بچه‌ها بگویم. هم‌دلی می‌خواستم. احسان کتابی آورده بود که پر از عکس‌های ماشین‌های جورواجور بود. آن‌ها را یکی یکی و با اشتیاق نشان‌ام می‌داد و اسم‌های‌شان را می‌گفت. وسط‌های همین کار بود که یهویی گفتم: امروز خیلی دل‌ام برای خواهرم تنگ شده! دو ماه اه که از ایران رفته! پرسید: کجا رفته؟ گفتم: آمریکا. پیش ِ خودم حدس زدم گفتن ِ این «آمریکا» حواس‌اش را پرت می‌کند و گفت و گو را می‌برد سمت ِ خودش. این‌جوری نشد. اول، هیجان ِ مختصری بابت ِ شنیدن ِ «آمریکا» نشان داد، ولی بعد، در‌حالی‌که مستقیم به چشم‌های من و حلقه‌ی اشکی که نتوانسته بودم مهارش کنم نگاه می‌کرد، ادامه داد: براش نامه بنویس! عموی منم رفته یه کشور ِ دیگه، هر وخ دل‌ام تنگ می‌شه براش نامه می‌نویسم خاله.
از دیروز مدام به این فکر می‌کنم که هم‌دلانه‌تر از این هم می‌شد واقعا؟

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

پاییز و زمستان

دوست دارم روشی پیدا کنم که با آن بتوانم حرف‌های دِ مُده و لوس و بی‌مزه را یک‌جوری بگویم که خوب شنیده شوند. مثلا امروز صبح که بیدار شدم و دیدم هوا ابری ست، مثل خیلی از روزهای ابری دیگر، حس کردم عواطف‌ام در حال غلیان اند. من در روزهای ابری و بارانی زود گریه می‌کنم، زیاد دل‌تنگ می‌شوم، راحت دیگران را دوست می‌دارم، فیل‌ام بدجور هوای هندوستان می‌کند، خلاصه این‌که آستانه‌ی تحریک‌پذیری گیرنده‌های حسی مغزم یک‌جور عجیبی بالا می‌رود. راست‌اش امروز به این فکر کردم که من همیشه پاییز عاشق شده‌ام. نه این‌که هر پاییزی عاشق شده باشم ها! یعنی ردّ عشق‌هایم را که می‌گیرم، به پاییز برمی‌گردند، یا نهایتا به زمستان. این روزها گاهی به این‌ها فکر می‌کنم، ولی نمی‌دانم چه‌جوری بگویم‌شان که خوب باشد!

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

من و امیرمهدی و خدا

امروز امیرمهدی در باغ ِ وحش گم شد. به همین راحتی. تا پیداشدن‌اش، ایمان ِ نداشته‌ام به همه‌ی خدایان روی زمین را فراخواندم و در همان حال، به درسی از کتاب ِ بینش ِ دبیرستان (شاید هم راهنمایی) فکر می‌کردم که در اثبات وجود خدا می‌گفت: آدم وقتی جای بدی گیر می‌کند که دست‌اش از همه جا کوتاه است، به یک چیز چنگ می‌زند یا فکر می‌کند یا از او کمک می‌خواهد. او همان خدا ست و صرف‌نظر از این‌که او کمکی بکند یا نکند (چون به هزار و یک دلیل ممکن است کمک نکند)، وجود دارد.
امیرمهدی پیدا شد. یادم می‌آید توی کتاب گفته بود: آدم‌ها وقتی مشکل‌شان حل می‌شود، باز یادشان می رود که چه‌کسی مشکل را حل کرده، و نتیجه گرفته بود که: آدمیزاد تا این حد جهول* است.

* بر وزن ِ فعول، احتمالا به معنی کسی که در نادانی زیاده‌روی! می‌کند.

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

خانه‌ی یادگیری ِ رها، منتها ۲

برای سارا که توی پست قبلی یه سری سوال پرسیده بود، نوشتم:
مهم‌ترین تفاوت، در نگاه مجموعه به کودک و یادگیری ست. این که یادگیری یک فرایند ذاتی و لذت‌بخش و درونی برای کودک است و اگر او را به حال خود رها کنیم میل دارد یاد بگیرد. نقش مربی هموار ساختن مسیر است. در این روش، هر کودک باید دیده شود و نیاز او و روش خاص او برای یادگیری کشف شود. البته این ایده‌آل این رویکرد است و همه در این مسیر تلاش می‌کنیم. بنابراین مثل مدارس رسمی، زنگ خاصی برای ریاضی یا خواندن یا باقی چیزها نداریم. سعی می‌شود محیط به لحاظ مواد آموزشی غنی شود تا کودک بتواند از بین آن‌ها ابزارهای موردنیاز برای دنبال کردن مسایل خودش را پیدا کند و با تسهیل‌گری مربی، با آن‌ها کار کند. از آن‌جایی که این پیش‌فرض وجود دارد که ریاضی و خواندن و نوشتن و علوم، همه ارضاکننده‌ی بخشی از نیازهای درونی کودک هستند (نیاز به پیدا کردن نظم در امور یا نیاز به بیان خود یا میل به کشف قوانین در محیط)، او به‌طور طبیعی به این موضوعات علاقه نشان می‌دهد، البته با روش خاص خودش. 

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

خانه‌ی یادگیری ِ رها

فرصت نشده بود بنویسم:
از مهر امسال هشت تا فسقلی دارم. هر روز با هم ایم. با هم زندگی می‌کنیم. اگر بخواهم توصیف روشنی از ماجرا بدهم، این‌جوری می‌شود که:
چند نفر آدم که دغدغه‌ی بچه‌های خودشان یا بچه‌های این مملکت، یا کلا یک همچین دغدغه‌‌ای دارند، دور هم جمع شده‌اند و تصمیم گرفته‌اند فضایی برای یادگیری بچه‌ها فراهم کنند تا خارج از هیاهوی نظام رسمی آموزش و پرورش، با هم زندگی کنند و یاد بگیرند و در لذت یادگیری هم سهیم شوند. اسم‌اش را گذاشته‌اند: «خانه‌ی یادگیری ِ رها».
من یکی از مربی‌های بچه‌ها هستم. توی این یک ماه و نیم، درگیری‌های شروع کار فرصت نداده بود از حس و حال‌های فضای خیلی خیلی متفاوتی که دارم زندگی‌اش می‌کنم بنویسم. امیدوارم از این به بعد بیشتر بنویسم.

سی سالگی

روز تولد هیچ‌وقت برایم روز مهمی نبوده. گذشت سال‌های عمر هم همین‌طور. هیچ‌‌وقت از این‌که زنی باشم که سن‌اش بالا رفته، نگران نبوده‌ام. اما از بیست‌سالگی، نسبت به ورود به دهه‌ی جدید ِ عمرم حساس شدم. وقتی بیست را پشت ِ سر گذاشتم حس کردم اتفاقی افتاده، و از آن به بعد منتظر سی شدم. این یکی دو سال ِ باقی‌مانده تا سی را حواسم بود که دارم نزدیک می‌شوم. سی سالگی برایم سن خاصی بوده همیشه. انگار وظیفه داشته باشم تکلیفِ خودم را با خیلی چیزها روشن کنم. امسال به شکل غریبی حواسم نبود به سن و سال‌ام. بچه‌ها امروز توی کلاس، برای تولدم هدیه آوردند. خدا می‌داند چقدر ذوق می‌کردم وقتی می‌گفتند: خاله تولدت مبارک! نمی‌دانم روز تولد برای‌شان چه معنایی دارد. می‌دانستم پدر و مادرهای‌شان سفارش‌شان کرده‌اند که تولدم را تبریک بگویند، ولی باز ذوق می‌کردم. بعد پرسیدند: خاله چند سالت شد؟ فکر کردم. شمردم. دیدم سی‌ ساله شدم.
اما هنوز تکلیف‌ام با خیلی چیزها روشن نیست...

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

یادت اه یه شب رودکی رو قدم می‌زدیم به سمتِ پایین؟
یادت اه یهو صدای آوازی شنیدیم و دنبالِ صدا رو گرفتیم و زنی رو دیدیم که داشت ترانه‌ای واسه خودش زمزمه می‌کرد؟
دنبال زن راه افتادیم و هی گوش دادیم و هی تعجب کردیم از اون صدا و اون‌همه احساس.
یادت اه ملودی آهنگ‌اش رو حفظ کردیم (تو خوب یادت موند) و برگشتیم خونه و هی با هم تکرار کردیم که یادمون نره و اصل ترانه رو پیدا کنیم؟
تو گفتی آهنگ رو برای یکی از دوستات اجرا کردی و اون فهمیده که چی اه و مال کی اه.
چقدرخوشحال شدیم.
...
امشب، مثلِ خیلی از شبای دیگه، رودکی رو قدم می‌زدم به سمتِ پایین و به اون‌شب فکر می‌کردم و دنبالِ اون می‌گشتم.
دیدم‌اش. کنار پیاده‌رو نشسته بود و با تمام ِ وجود، به صدای ساز ِ دوره‌گرد ِ اون‌سمتِ خیابون گوش می‌کرد.