خیلی وقتها به این فکر میکنم که چه شده است که منای که روزگاری با تصور تحقق ایدههایم میزیستم، اکنون مات و مبهوت، در دورترین فاصله از آنها به سر میبرم. عرف و سنت، یا خرافات برخاسته از دل آنها میخواهند مرا راضی کنند که آن ایدهپردازیها تخیلی بودهاند و من بهعنوان پردازندهی آنها، یا باید همان موقع توصیههای چند-پیرهن-پارهکردهها را به گوش میگرفتم و پیش از رسیدن امروز به عزای ایدههایم مینشستم، یا باید روزی مثل امروز فرامیرسید که صدای خوردن سرم را به سنگ بشنوم و بلند اعتراف کنم: شما راست میگفتید ای بزرگان! ای همهچیزدانان! ای پیشگویان! بهراستی که من کوچک بودم و تا نوک بینیام را بیشتر نمیدیدم. بلندپروازی کردم و جزایاش را هم دیدم.
اما نمی دانم چه کِرمی ست در من که نمیخواهد اعتراف کند. همچنان میخواهد بلندپروازی کند و ایده بپردازد.
اما نمی دانم چه کِرمی ست در من که نمیخواهد اعتراف کند. همچنان میخواهد بلندپروازی کند و ایده بپردازد.